باید از پا شعــــله ی آتش دلا تا سر شوم
شعله از این بیشتر کن تا که خاکستر شومدر میان عاشقانت از ازل تا روز حشر
عهد کردم آن چنان سوزد دلم تا سر شوممهر گردون هم سری دارد مجرّد مثل من
با وجود مهر سوزان کی به او همسر شوم؟!اقرأْ بسمِ رَبّکَ روح الامین گــــر ســـر دهد
الّذی عَـلَّــــــمَ بالْقـَــــــلَـم ِ را دفتر شومگر انالحقی ِ تو بار دگــــر خواهد ظهور
من به حلاجی دگر بودن به او مظهر شومگر شود صد بار دیگر نو جهان ، باشد محال
من به جز این کهنه عاشقْ آدمی دیگر شومگر لحد چاقی بگیرد جمله از اعضای من
کی شود که ذره ای ازعشق تو لاغر شوم؟
«بهرام باعزت»
آنچه کرده شانه ی زلفش به من آنش کنم
دردمندِ آتـشست این جان من پروانه وارشمع دل ! جانم بسوزان تا که درمانش کنم
مشکل عشق تو که با هوشیاری حل نشدبا نگاهِ مست تو شاید که آسانش کنم
اینکه عمری من فدای چشمهایت رفته امکن نگاهی تا که با جان دادن امکانش کنم
مرغ جانم را رسد روزی که از این ناقفستا حصــارِ سنگی ِ امّید پرّانش کنم؟!
چشمهای با گناهِ عشق کافر گشته راآنقــدَر با اشک شویم تا مسلمانش کنم
این سرِ شوریده را ای فقهِ کافر کُش بدهفتوی ِ داری که در آن چوبه رقصانش کنم
کی به گیسوی چلیپایت صلیبی سر کنیتا که ازجانی به خون سرگشته الوانش کنم
«بهرام باعزت)
مرا گنجی تو که آواره ی ویرانه ام کردی
به کنجی از نگاهت عاشق پیمانه ام کردی
به شمع آشنایی آن زمان جان دادم از حسرت
که از جانم چو پروانه چنان بیگانه ام کردئ
اگر چه عاقلی و عاشقی در هم نمی گنجد
تو اما بی دریغی عاشق فرزانه ام کردی
چه امّیدی برای پر کشیدن از قفس دارم
که با بال دو ابرویت تو بی کاشانه ام کردی
به نازی که سحرگاهی زدی شانه به موهایت
پریشان از نیاز بی شکیبِ شانه ام کردی
منم آن آسمـــانی شـاعرِ در بندی از پرواز
که پابندم به خاک از جنس ِ رازِ دانه ام کردی
به اقلیم جنون از تابش خورشیدِ رازِ خود
چه گویم که چگونه ذره سان افسانه ام کردی
«بهرام باعزت»
تا کـــه خیال من هست آئینه ی مرادی
هـــر دم مرا دهد او از دیدنِ تو دادی
یارا ! شکفته ای در هر باغ آرزوییدر آرزوی من نیز باغ دل و مرادی
اشــک و خیال و آهم همچون بلای نوحندبی کشتی حضورت از سیل و برق و بادی
من هستم و خیالی با خـاطراتِ شیرینفرهاد را چه باشد جز دلخوشی به یادی
آوخ که دفتر عشق مجموعه حسرتی هستبا جـــوهر روان ِ خون ِ دل ِ مدادی
بر وارث شقایق داغ اسـت ارث آخربا این حساب دیگر چه حرفی از معادی؟!
ناشادی من از تو؟ هرگز چنین نباشد!این آب ها به چشمم هستند اشک شادی!
«بهرام باعزت»