تا کـــه خیال من هست آئینه ی مرادی
هـــر دم مرا دهد او از دیدنِ تو دادی
یارا ! شکفته ای در هر باغ آرزوییدر آرزوی من نیز باغ دل و مرادی
اشــک و خیال و آهم همچون بلای نوحندبی کشتی حضورت از سیل و برق و بادی
من هستم و خیالی با خـاطراتِ شیرینفرهاد را چه باشد جز دلخوشی به یادی
آوخ که دفتر عشق مجموعه حسرتی هستبا جـــوهر روان ِ خون ِ دل ِ مدادی
بر وارث شقایق داغ اسـت ارث آخربا این حساب دیگر چه حرفی از معادی؟!
ناشادی من از تو؟ هرگز چنین نباشد!این آب ها به چشمم هستند اشک شادی!
«بهرام باعزت»