هــــــــــــوس زلف تو دارد دل ِ از قید رها
دل صـــــــــــــیاد مبادا ز دل صید رها
بگســـــــلد حلقه ی محراب و نیاز از دل ما
گـــــر شود روزی از ابروی تو این قید رها
تویی عیدانه ی هر لحظه به نوروزِ جهان
کـــــه مبادا به جهان لحظه ای از عید رها
با تو و یاد تو در بی کســــــی و دلتنگی
خرّم آنی که شد ازعَمْر و هـم از زید رها
خوش به آهنگ غمت رقص و سماعی دارد
دل که شد از طربِ زهره و ناهید رها
لاله گر خواهد و گر نه به دلش داغی هست
کـــز ازل گشته دلش از تبِ تائید رها
من چو نیلوفر و تو ساقه ی آن بارانی
کـــــه مرا کرده ز بارید و نبارید رها
«بهرام باعزت»