ادبی

این تمـنای قیامــت در دلم *****که شود محشور جانم با قلم --------------------------------------------------------------- آدرس اینستاگرام: baezzat.bahram

ادبی

این تمـنای قیامــت در دلم *****که شود محشور جانم با قلم --------------------------------------------------------------- آدرس اینستاگرام: baezzat.bahram

نگاهی پاورچین به جبر و اختیار

نگاهی پاورچین به جبر و اختیار

نویسنده : بهرام باعزت


موضوع جبر و اختیار بحثی فراتر از تصادف و اتفاق و یا اندیشیدگی و آینده نگری است. هیچ نوع استدلالی برای حقانیت این دو وجود ندارد چنانچه به نظر می رسد چنین موضوعی از بدو ورود انسان به کره ی خاکی برای او مورد سوال و کنجکاوی بوده است. شاید قدری واقع گویی باشد اگر بگویم آنهایی که در هر زمینه ای که بشود با ترازوی مقبولیت سنجید آدم های موفقی هستند همواره به همت و تلاش و به تبعیت از آن به اختیار معتقدند. در مقابل ، چه  آنهایی که با همه ی کوشش و تلاشی که انجام داده اند و چه آنانی که ذاتاً اهل تلاش نبوده اند و آخرالامر توفیقی و موفقیتی نداشته اند به جبر باورمند هستند. به لحاظ غرور و خود برتربینی هم که شده آن دسته از آدمهایی که موفق هستند حتی اگر در ضمیر وجودی خودشان می دانند که دست قضا چنان توفیقی را نسبت به آنها رقم زده هیچگاه دوست ندارند این راز را برملا کنند و همواره مشتاقند همتی که نداشته اند را به رخ کشیده و مورد ستایش دیگران واقع گردند. مثلاً آوازخوانی معروف و مشهور که صدایش ذاتی و ارثی است و حتی ادا و اطوار و حرکاتی که در حین اجراهایش دارد و مورد پذیرش و توجه بینندگان نیز هست در ذاتش وجود دارد هیچ وقت معترف به ذاتی بودن و  هدیه ای از طرف هستی بودن هنرش نیست بلکه سعی می کند همت جانفرسایی را پشت زمینه ی این توفیق قرار بدهد تا به این وسیله تحسینی ستایش رنگ را نسبت به همتش از طرف دیگران کسب کند. چنین تقابلی در باورمندان به جبر هم وجود دارد. اما اجزایی که عنصر غرور و خودبینی و گرایش به مورد توجه قرار گرفتن را تشکیل می دهند در گروه اول پُر رنگترند. این در حالی است که خود صفات «با همت» و «بی همتی» بخشش و دریغی از طرف جبر است.! چنان که ورزیدگی و قدرت جسمی و ناورزیدگی و ضعف جسمی و نیز جرأت و شهامت و بی جرأتی و بی شهامتی و ........ هیچیک  از این امر مستثنی نیستند. با این همه  تنها در حد یک تذکر ، این جمله را تثبیت می کنم که میان صراحت عدل و  صرافت جبر هیچ تعارضی در کار نیست و امیدوارم با اینکه خودم را وکیل الاهیات نمی دانم  در آینده مجالی دست دهد که به تشریح این موضوع بپردازم. 

نخستین چیزی که از لحاظ قابل ملاحظه بودن در این بحث می شود مطرح کرد این است که هر برخوردی با موضوع جبر و اختیار یقیناً جنبه ی استنباطی دارد و این امر می رساند که هر بیانی در باره ی جبر و اختیار زمینه اش روایی  و متعاقباً تعلیمی نیست بلکه امری ادراکی است. اساساً امور ادراکی حالتی یُدرک و لایوصف دارند یعنی  امری که قابل درک و لمس باشد اما نتوان آن را به دیگری اثبات و توصیف کرد.  از این رو در این مقاله سوای مقالات و مکتوبات دیگرکه  بیشتر هدفشان القای مثبت اندیشی است  تا از این طریق نیک آموزی کرده باشند ممکن است بد آموزی صورت بگیرد به همین دلیل امیدوارم مجالی که اینجا برای واقع بینی ایجاد شده عذر خواهِ بدآموزی احتمالی باشد.

مولانا که می توان مرد یقینش نامید  به زبانی که انگار برای او نیز این موضوع بغرنج و لاینحل و شبهه انگیز است  تنها به گریزگاهی از این مخمصه اشاره می کند و می گوید:

در    میان   جبری   و   اهل   قدر

همچنان  جنگست تا حشر ای  پدر

چون که مقضی بُد رواج این روش

از   دلایل   می دهدشان    پرورش

تا اینجا او از ازلی و ابدی بودن این سوال حرف می زند و هیچ اظهار نظری در رابطه با جبر یا اختیار بودن مجموعه ی زندگی نمی کند (و این امر می رساند که به نحوی خودش نیز به جبر معترف است) اما در بیت بعدی به گریزگاه از این بن بست اشاره می کند که:

آنچه بُرّد بحث را عشقست و بس

کاو   ز گفتگو شود   فریاد  رس

نمی خواهم سخنم در این خصوص به تفصیل بگراید. قلم من عادت دارد هر موضوعی حتی کوچک و اندک حجم را به مقاله تبدیل کند. اما استدعای دفع تفصیل گرایی نیز به استجابت نخواهد نشست چرا که خود حضرت مولانا نهایتا در این ابیات برای خلاصی از موضوع جبر و اختیار راهکاری ارائه می دهد که عاشق شدن است. طرز بیان او طوری ست که احتمالا به مداومت در اندیشیدن و راه بجایی نبردن و حتی اگر کمی بی پروایی کنم و بگویم معترف گشتن به جبر ، گواهی می دهد و در ادمه برای اینکه از تلخی چنین جامی خودش و دیگر انسان ها  نیوشا نباشند پیشنهاد عشقورزی را می دهد. اما ابهت در عجیب بودن چنین پیشنهادی  این است که خود عشق ، قلمروِ  جبری بند گسسته از جبر  است!!!

اصولا و اساسا در همه ی دردهای فلسفی  خارج از اختیار ، دارویی که می توان برای تسکین بکار برد خود همان درد است.! مولانا هم یقینا استعمال داروی عشق را برای درد جبر از همین باور بدست آورده است. مولوی شاید تنها کسی در میان قدمای اهالی عرفان و فلسفه باشد که از بیان طبیعی جبری بودن امورات طفره رفته و خواسته برای شیرین کردن محتوای جام این موضوع به ایماژ و صور بیانی التجا بکند. تصور می کنم خالی از لطف نباشد اگر اقراری مشابه را از سهراب سپهری بشنویم که موضوع جبر را با  رنگی به نام  عشق شیرین جلوه داده است. سپهری در «صدای پای آب» اول مثل مولانا به جبری نامحسوس معترف شده و سپس آستان بی ترجمه ی گریزگاهی  محسوس را ترجمه گری کرده است:

چرخ یک گاری در حسرت واماندن اسب

اسب   در   حسرت   خوابیدن    گاریچی

مرد    گاریچی      در    حسرت    مرگ

و در ادمه ی این حسرتها که همه بسط و شرح جبرند مرآت و نمودار را  فراتر می برد تا از نزدیک  جبر را آئینگی بکند:

من کتابی دیدم واژه هایش همه از جنس بلور

موزه ای دیدم دور از سبزه

مسجدی دور از آب

سر بالین فقیهی نومید، کوزه ای دیدم لبریز سوال

یعنی هیچ کتابی حقیقت را گویا نیست و نمی تواند به انسان آن اختیاری را اعطا کند که از دست جبر رها بشود . بلور و منجمد بودن کتاب به همین معناست . همچنین موزه و مسجد آن رسالتی را در اختیار ندارند که انسان را مختار به هدایت نمایند. و در آخر  خود فقیه را که نماینده ی انسان تلاش کننده  و همت گمارنده برای تمییز دادن جبر از اختیار است نومید در راه یابی به جواب می داند. اینجاست که سپهری هم مثل مولانا  دست به دامن عشق می شود  و داروی عشقی از ماده ی جبر  را در درمان درد جبر مورد استفاده قرار می دهد و می گوید هر چند هستی و زندگی  ماهیتی به مقبوضی و مبسوطی جبر دارد و مرگ نیز سر لوحه و عنوان چنین جبری ست  اما عشق ، توصیفی از شور و شادی یک پرش از این امر می تواند قلمداد شود:

زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ

پرشی دارد اندازه ی عشق

البته مولانا با ظرافت و لطافت های  به سزایی در جاهای دیگر نیز به این مهم پرداخته است و داد و دهش را در هستی امری جدا از قابلیت داشتن و در واقع  جدا از تلاش و کوشش(اختیار)  انسانها تعبیر کرده است:

چاره ی آن دل عطای مبدلی ست

دادِ حق را قابلیت شرط نیست

بلکه شرط قابلیت دادِ اوست

داد مغز و قابلیت هست پوست

حیرت زایی این ابیات در رد کردن امر قابلیت است که می تواند در سایه ی تلاش و همت(اختیار) بدست بیاید. مولانا متذکر است که پس از اعطایی که از جانب خدا انجام می گیرد تازه انسان مورد توجه و اعطا  قرار گرفته ، صاحب قابلیت می شود. یعنی پس از بضاعتمند شدن شخص است که دیگران فکر می کنند چون او بضاعتمند است پس قابلیت آن را داشته است در صورتیکه چنین نیست و خدا هنگام اعطا قابلیت را در نظر نداشته و این ماییم که در سایه ی چنان اعطایی متصور قابلیت شخص مورد نظر می شویم. البته به این مفهوم و به این حقیقت در سوره ی نور آیه ی 25 نیز اشاره ی دقیقی شده است که : یهدی الله لنوره من یشاء = خدا هر کسی را بخواهد هدایت می کند. یعنی در نظر داشتن هیچ قابلیتی در کار نیست. از این منظر عارفان به مضایقه ی حضرت محبوب در ظهور و شهود نظر دارند و حافظ بهترین اظهار را در این خصوص دارد که:

چرا چون لاله  خونین دل  نباشم

که با ما نرگس او سر گران کرد

اما محرومیت از حضور توجه حضرت دوست  با حضور عشق شیرین می شود و همانی بوقوع می پیوندد که قبلا از مولانا و سپهری شنیدیم و حافظ شیرین سخن نیز شیرینی عشق را چاشنی این تلخی کرده و کام خودش را از این طریق شیرین می کند:

سحر تنهاییم در قصد جان بود

خیالش لطفهای بی کران  کرد

منظور از خیال، ادراک موقعیت مشاهده است که جز با عشق قابل حصول نیست.

بنابراین  حافظ بارها مستقیم به جبر معترف شده است :

به سعی خود نتوان برد ره به گوهر مقصود

خیال   باشد   کاین   کار    بی  حواله بر آید

و با این بیان ، گشایش یا راهیابی به آرزو و مقصود را بدون صدور حواله و برات از عالم بالا ناممکن می داند. یا در جایی دیگر صراحتا اعلام می کند که:

رضا به  داده بده وز جبین گره بگشا

که بر من و تو در اختیار نگشادست

از این دست بیان ها که مخاطب را مستقیما به موضوع حاکمیت جبر  توجه داده  بسیار است اما

نمونه هایی دیگر هم هستند که غیر مستقیم باز از رنگ و لعاب جبر در طراحی ظرف هستی و زندگی  حرف می زنند :

ساقیا   جام می ام ده که   نگارنده ی غیب

نیست معلوم که در پرده ی اسرار چه کرد

آنکه   پر نقش زد   این   دایره ی  مینایی

کس  ندانست که در گردش پرگار چه کرد

یا:

گره   ز دل بگشا   وز سپهر یاد مکن

که فکر هیچ مهندس چنین گره نگشاد

یا:

حدیث   از مطرب  و  می گو و راز دهد کمتر جو

که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را

قبلا در مقاله ای  گفته ام که عشق انگار تنها پدیده ای ست که از حیطه ی جبر بیرون است. چنانچه در سطور آغازین این مقاله نیز آمد که که خود عشق ، قلمروِ  جبری بند گسسته از جبر  است!!!

برای نمایاندن حقیقتی به این وسعت حافظ بارها  در مجال و مهلتی که یافته  به  جوانب چنین  موردی پرداخته است.

عاشق شو ارنه روزی کار جهان سر آید

ناخوانده نقش مقصود  از  کارگاه هستی

یعنی عاشق شدن را عطف به اختیار داده است. از اینگونه نگرش و تعبیر در دیوان این مرد بزرگ بسیار است :

طبیب عشق مسیحا دم است و مشفق لیک

چو   درد    در   تو نبیند  که  را دوا بکند؟

با این اشارت گویی دعوت می کند که انسانها درد عشق را به اختیار صاحب بشوند. در غزل 179(و در نسخه ای متفاوت غزل 153) نیز از رنگ صلاح و اختیار دست می شوید چرا که اختیار واقعی را در دست عشق می بیند:

من از رنگ صلاح آن دم به خون دل بشستم دست

که چشم باده پیمایش صلا بر هوشیاران زد

در کتاب تا قاف اندیشه (شرح عرفانی و فلسفی غزلهای حافظ)  جلد دوم به تالیف استاد عسگر شاهی

منظور از «هوشیاران» کسانی دانسته شده که عقل معنا بین و یار شناس دارند و این عقل همان عشق معرفی شده است.  والبته از این دست حقیقت نمایی ها در سروده های حافظ فراوانند چنانچه در رباعی های خیام نیز این پرده دری از جبر به وفور دیده می شود:

 بر   من   قلم    قضا   چو بی من رانند

پس نیک  و بدش ز من چرا    می دانند

دی بی من و امروز چو دی بی من و تو

فردا   به   چه   حجتم   به داور  خوانند

یا:

من می خورم و هر که چون من اهل بود

می   خوردن   من   به نزد او سهل   بود

می خوردن   من  حق ز ازل  می دانست

گر   می   نخورم   علم   خدا  جهل   بود

و البته نمونه های تعلیل و توجیه پذیر زیادی که هست و آوردنش باعث اطاله ی کلام خواهد بود.

خوشبینانه ترین حالت و نگرشی که  در رابطه با جبر و اختیار خواسته جبر مطلق را به هستی و اختیار را به طور نسبی به انسان قائل بشود  نگرش و نگاه اگزستانسیالیسمی است. طبق باوراگزیستانسیالیست‌ها زندگی بی‌معناست مگر اینکه خود انسان  آن را معنادار بکند. یعنی انسان به صورت جبری خودش را یکدفعه در احاطه ی زندگی می یابد  و این امری بی معنی است اما همین انسان با اختیاری نسبی می تواند  تصمیم بگیرد که به آن معنا و ماهیتی بدهد. برای همین سارتر (ژان پل سارتر 1905-1980 فیلسوف فرانسوی) معتقد است که انسان محکوم به آزادی است . یعنی او در خوشبینانه ترین نگرش به جبر معتقد است و اذعان می کند که ما انتخابی به غیر از انتخاب کردن نداریم. می بینیم که همین اختیار نسبی که می شود از آن تحت عنوان «انتخاب» نام برد تحت لوای جبر است.

مولانا نیز در خوشبینانه ترین نگرش در آغاز  مثنوی معنوی که می توان عشق نامه نامگذاری اش کرد در قسمت نی نامه به این موضوع اشاره ای حسرت آلود دارد:

از   نیستان   تا     مرا     ببریده‌اند

در   نفیرم    مرد    و   زن نالیده‌اند

سینه   خواهم شرحه شرحه از فراق

تا   بگویم    شرح     درد    اشتیاق

هر کسی کو دورماند ازاصل خویش

باز  جوید   روزگار   وصل خویش

من   به   هر  جمعیتی   نالان  شدم

جفت  بد حالان  و خوش‌حالان شدم

سرّ   من از ناله ی  من  دور نیست

لیک چشم و گوش را آن نور نیست

آتشست   این بانگ نای و نیست باد

هر که این   آتش ندارد   نیست  باد

دکتر سیروس شمیسا در مقاله ی «یک روایت از دو شکست» زمینه ی جبر گرایی و جبر باوری  در دو بزرگ مرد ادبیات فارسی یعنی فردوسی و سعدی را در سناریویی تراژدی مآب به نمایش در آورده است. فردوسی که در اوایل شاهنامه به مناسبت شور و شوق جوانی و فوران و جولان طبع و احساسش  از یک طرف و پیروزی های مداوم و پیوسته ی رستم و همراهیانش از طرف دیگر دارد مدام از اختیار حرف می زند لاجرم وقتی نامه و سوادنامه ی جوانی و مویش  طی شده و از طرفی با شکستهای پی در پی  رستم فرخزاد سردار یزدگرد سوم در جنگ با اعراب ، باوری دیگرگون را صاحب شده است اقرار به جبر می کند. اگر پیری را نشانه ی تجربه مداری و کامل شدن بدانیم باید باور کنیم که این قسمت از اعتراف او واقع بینانه ترین اظهار است. در این برهه همه ی توجهی که فردوسی در باره ی پیشامدها دارد متکی به چگونگی گردش چرخ و  القای بخت یا شوربختی از جانب اخترها و ستارگان است یعنی اتکا به جبر مطلق :

بدانست رستم شمار سپهر

ستاره شمر بود و با داد و مهر

همی گفت کاین رزم را روی نیست

ره آب شاهان بدین جوی نیست

بیاورد صلّاب و اختر گرفت

ز روز بلا دست بر سر گرفت

و پس از دستی به تفأل زدن و استخراج کم و کیف سرنوشت از عمق خاک جبر به برادرش چنین می نویسد:

کز این پس شکست آید از تازیان

ستاره  نگردد مگر  بر زیان

چنین به نظر می رسد که در رابطه با سعدی هم این تحول رخ داده است. سعدی که در ایام جوانی و در عنفوان شوریدگی  و سفرهای پی در پی ایمانی بی آغاز و بی پایان به اختیار دارد وقتی که از زبان عمر حرف سر رفتگی را می شنود و در مقطعی از زمان قرار می گیرد که مغولان به ایران حمله می کنند و جز شکست نصیب ایرانیان نمی شود در ییلاق ذهنش جبر ، خوش نشین ترین  واقعیت بدون خدشه  است:

سعادت به بخشایش داور است

نه در چنگ و بازوی زور آور است

چو دولت نبخشد سپهر بلند

نیاید به مردانگی در کمند

از این بوالعجب تر حدیثی شنو

که بی بخت کوشش نارزد دو جو

و اجتماع باور او در باره ی  جبر بجایی می رسد که  حتی اقرار می کند انسان موقعی که در شکم مادرش هست و از هیچ چیزی و هیچ جایی خبر ندارد قلم جبر برایش  سرنوشت می نگارد:

به  بدبختی   و نیک بختی   قلم

برفته ست و ما همچنان در شکم

دکتر شمیسا در کلیت نتیجه گیری به این موضوع اشاره می کند که در وقایعی چون شکست ایران از تازیان یا مغولان که کشوری بزرگ به دست فوجی کوچک و ناقابل مغلوب شده هیچ توجیه عقلانی وعقلایی وجود نداشته و لذا ماده ی توجیه تنها در ظرف قضا و قدر گنجیده است.

دراین فرصت کوتاه به یک نکته هم اشاره بکنم که یافت ها و پیشرفت های علمی در زمینه ی ژنتیک اعتقاد به نوعی جبر زیستی نسبت به انسان را گواهی می دهد. این نوع جبر را جبر مجهول نیز می گویند چرا که هیچ انسانی در تعیین پدر و مادر و محل تولد و چون و چند شکل و قیافه و قد و قامت و خصوصیات اخلاقی اش مختار نیست. از این گذشته قدرت سخنوری و ملیح بودن و در دلها نشستن نیز یک امر ذاتی به نظر می رسد که جز از جبر نشات نمی گیرد. اکنون در علم پزشکی باور بر این است که عمده ی قابل توجهی که می تواند 95 در صد بیماری ها را در بر داشته باشد ژنتیکی بوده و از نسلی به نسل بعد منتقل می شوند. انواع بیماری های قلبی و کلیوی و سرطان های کبدی و مرض  قند و ....  همه در زیر مجموعه ی این یافته قرار دارند و این دقیقا پنجره ی باوری  است رو به جبر.

جبر معلومی هم هست که به اتفاقاتی از جمله سیل و زلزله و اینجور حوادث اطلاق می شود که حداقل علت بوجود آمدنشان که حاکی از زیادی باران و طغیان مثلا رودخانه ها و آبروها یا ازدحام گازهای زیرزمینی و شکستگی گسلهاست  معلوم به نظر می رسد.

در این میان مسئله ای که فرصت کوتاهی به ظهور نوستالژی باور به جبر می دهد مسئله ی دعاست. دعا مرز جدا شدن فلسفه از اعتقاد و دین است. هیچ فلسفه ای که از بطن استدلال جویی زاده شده به دعا معتقد نیست. فلسفه همه ی امورات جهان را چون معلول از علت می داند نوعی تثبیت شدگی مکانیکی را در همه ی اجزای هستی باور دارد بنابراین در هیچ یک از امور هستی فرایندی از جنس خواهش و استجابت نمی تواند معقول باشد. از این رو در فلسفه دعا هیچ جایگاهی ندارد.

اما اینکه اهالی اعتقاد ، دعا می کنند ناخواسته به جبر هم اعتراف می کنند. اهالی اعتقاد و پیروان مکاتب دینی به دعا به عنوان پایگاه و دالانی که  از آنجا می شود به ساحت جبر وارد شد و دستکاری اش کرد می نگرند. یعنی معتقدند که امورات هستی و آفرینش با دستی ماورایی در حال انجام گرفتن است و آنها به هیچ طریقی در این امورات نمی توانند مداخله ای داشته باشند لذا  با توسل به دعا می خواهند دل کسی که پشت جبر است و در کلامی کلی دل جبر را به رحم بیاورندتا جبری موافق خواسته ی آنها رقم زده شود. هر چند وقتی در چنین بینشی پای خدا به میان کشیده می شود کار سخت تر و نامعقولتر هم می شود چون با باز شدن پای خدا در این حکایت،  دعا به این معنی می شود که انسان بخواهد در اراده ی خدا تصرف داشته باشد. یا اینکه فکری که به ذهن خدا نمی آمده است را به او گوشزد کند. و یا در حالتی خوشبینانه تر خدا را وادار به انجام کاری کند که در احاطه ی تصمیمش نبوده است.  

اما همه ی این تصورات در باره ی انکار دعا و نه اتکا و باور به آن ، نکته های صوری و غیر محتوایی هستند. جبر خدا عین جبر مادرانه است. زنجیره ی جبری که طفل را به مادر متصل می کند تماماً از حلقه های  لطف و موهبت ساخته شده  و  همه ی افعال مادر در رابطه با طفل اگر جبر مطلق هم در نظر گرفته شود لطف مطلق هم باید شمرده شود. بنابراین دعا تخطی از لطف مادر به حساب می آید با این حال مادر باز از سر لطف است که خروج طفلش را از لطف خودش می پذیرد و به خواسته ی او حتی مقطعی هم که باشد تمکین می کند اما نهایتا لطف اولی که همان جبر می شود نامگذاری اش کرد باقی است و در هر فرصتی که برای مادر پیش بیاید در شامل کردن لطف بی آلایشش  به او که عزیزش هست همت خواهد گمارد. اکثراً تجربه ای را داشته ایم  که دعایی در حق خودمان کرده ایم که بنظرمان به نفع ما بوده است اما وقتی آن دعا محقق نشده و آنچه لطف و در واقع قضای الهی بوده جاری و ساری شده تازه پی برده ایم که چقدر این پیشامد نسبت به خواسته امان ارجحیت و برتریت دارد و خدا را از اینکه دعایمان را نادیده گرفته و اصلاح و صلاحی  ارزنده و معقول را در حق ما مبذول داشته شاکر شده ایم.

اگر چه این مقاله با همه ی توضیحات و توجیهاتش مفید است  اما یقینا محیط نیست و جا دارد ارباب نظر در توجه و تفحص توقف روا ندارند .  بر روی هم گرایش این مقاله به هیچ یک از مکاتب اعتقادی و دینی نیست و چنانچه آغاز بحث نیز اشاره شد لحنی از زبان استنباط  است. مقدار و مصداق های مقبولیت نیز به همین سبب می تواند نوسانی استنباطی داشته باشد.


والله به کل شئی علیم

هر وقت که پنجره ی خواهشم

به دنیای زیبای چشمهای تو باز می شود

بر ساقه ی یک محوِ معاد رنگِ سرشار از زندگی

پیچکی می شوم

که ریشه اش در وسعت بهشت  جا دارد

چند وقتی است

که هوس کرده ام

از پشت پنجره ی خواهشم

از دنیای چشمهای تو

تکه  خورشیدی بردارم

و سرگذشت تاریک جهان را

با برهنه ترین روشنی

لباسی از تحویل بپوشانم


«بهرام باعزت»

تقدیم به انیمای زیبا که همواره دستش بر گردن احساس من است (قسمت آخر)

مثنوی آنیما

تقدیم به انیمای زیبا  که همواره دستش بر گردن احساس من است

قسمت سوم (آخر)


در  سفــر  بودن  ،  شروعی   تازه   است

لحظه هائی   کـه  زمان   را   بازه    است

نو شدن هائی  کـــــــــه  هر  دم  جاری اند

از     تمام     کهنگی ها       عاری اند

قطره ی  جاری   ز  دریا    صورتی ست

گندی ِ  مــــــــرداب   بر  آب  عبرتی ست

آفتاب   هـــــر   لحظه    جاری    می شود

تا    زمین   از   ظل   عــاری    می شود

نغمه ی  مرغ   سحر   در   گــوش   جان

نو  شدن   را   می کند    هر  آن    روان

ذره  هــــــــــم   در   رقص  روی   آفتاب

از  نوئی  مـــــــــوزون  بر  اندازد   نقاب

نو  شــــــــــــدن  بر  سیم   سـاز ِ  معرفت

زخمه ای   پُر هـارمونی  است  از  صفت

از  سفر  هر  لحظه   نو   گــــردد   وجود

کـــــــه   سفر   سر  لوحه ی   تقدیر   بود

کوس  رحلت  هم   که  آید   بد  به   گوش

می برد  گـــر  بشنوی   نو ، عقل و هوش

بر محیط ِ  آفرینش   خــــــــــــــوش   سفر

ای  خـوشا    بر   دایره ی   هستی    وتر

باختر    را   طـــی   چو  تا   خاور    کند

جمله  هستی ،  مهــــــــر   را   باور   کند

بی نشان  خوش  کــــه  مسافر  رنگ   بود

کـاروان   را   گوش   دل   بر   زنگ بود

بی  خبر   بودن   از   این    ورزندگـــــی

بر   حذر  بودن   بُوَد   از    زندگـــــــــی

آفـــــــــــرینش   را    به    رنگِ    اتساق

از   ســــــــــــــفر   خوشتر   نباشد   اتفاق

نو   شود  هستی  به   گــردش   در   مدار

هــــم   بیاموزد  به ما  این   کار   و   بار

در  سفر گم   می شود  هر  نام   و   ننگ

کاین  سبو   را   بشکند   این  سختْ سنگ

تا  کـــه  دل  بگسسته ام   از   ننگ  و نام

تاکِ عشقم  می دهد   هــــــر  لحظه    جام

زخـــم های   کهنه   نام   و   ننگی   است

هر چه زخم است در جهان این رنگی است

احتضار عشــــــــق   باشد   نام   و   ننگ

مثــل    آهو   با    حضور     یک    پلنگ

نام   و   ننگ همچو    دَم ِ  بی آبی   است

باغ جان را   لحظـــــــه ی  بی تابی  است

ماندگـــــــــــی  در  حیطــه ی گردابِ  ظن

در محیـــطِ    راکــــــــــــــد   مردابِ  ظن

کوششی  بیهــــــــــــوده  از  اندیشه   است

یک   گمـــــــان ِ  از   ازل   بی ریشه است

از  شبیخــــــــــــــــون   سیاهِ   این   کلاغ

می شود  جـــــان  را   پرستو    بی سراغ

کژدم  است او   و  نیارد  جز  کــــه   درد

خوش  که  کرد از باورش  بی شبهه  طرد

با   آنیما   آشنا   گشتن  خــــــــــوش ا ست

باوری در شان ِ این کـــــــژدم کــُــش است

گر  شوی  بیگانه   با   هــر  اسم  و  رسم

از آنیما   می بری  آنگــــــــــــــــــاه   قسم

این  حدیثی   کــــه   کنون  منظور   نیست

با روال ِ نیت اکـــــــــــــــــنون جور نیست

در   به   روی   جــــشن   آئینه ست    باز

خــــوش   نباشد   افتد   این   وقفه    دراز

دل  به  شـــــــوق  دیدن   جانان    شکست

هر  یک  از  آن  تکه، جان  بر  عشق بست

با   هوای   پر  زدن   از   کـــــوی   خاک

سینه ام   شـد  شرحه  شرحه ،  چاک  چاک

مـــــــــن  سفیر عشقم   ای   تابیده   مهـر!

ذوب  کــــن  جان   مرا   در   این   سپهر

در  دل   و  در  جان  من جز عشق نیست

که  مرا  هر لحظه  جز  این  مشق   نیست

هستم   از  آن  تب  کـه  جانم   کرده  لمس

از   تبار ِ  جملــــــــــــه ی   یاران ِ  شمس

بیدلی   در   زمــــــــــــــره ی   گمنامی ام

بی نشــــــانی   خاص تر   از     عامی ام

بر  گمــــــــــی   اینگونه  و   مجنون  تبار

جـــــــز    آنیما    کیست   لیلی گونه  یار؟

او   بهـــــاری  دلکش    است  و   جاودان

گـــــــر   نباشد   او   زمستانی ست   جان

در   سکوتِ    ســـــــردِ    باورهای    دی

پُر  هیاهو  شادی ِ حال   اســــــــــت   وی

او  نوید   چلچله ست   و   عیـــــــــــد  نیز

عیــد  از  او بر جان  و  دل ها  صید   نیز

او  تجســــــــــم   بر  نیاز   و    آرزوست

او   به  ایفای  نمـــــــــاز  دل    وضوست

در   تنور  گــــــــــــــــرمی   از   دلدادگی

می پزد  عشـــــــق   و  صفا   و   سادگی

گـــــــــه  هماغوشی  شود   پُر   از  هوس

کــــــــــه  ندارد  بر  هوس  حدّی   و  بس

گـــــه   مداری بر  دل   و  بر عاطفه ست

که   دهد   ظلمت   به مهر از دل   گسست

او  به  «معشوقه»ست  رنگـــی  از  بلوغ

لاجرم   از  شیطنت ها  هـــــــــــم  شلوغ!

گیســـــــوانش   دام    و   ابروهاش    بال

از   رهــــــــــــــائی  و  اسیری    اتصال!

تا   بر  آن   گیـسو   پریشانی ست   رنگ

خوابِ  عاشق  را معبّر  هســـــــت   منگ

سحـــــری   از    آن   دلبر   شیرین   نگاه

مهــــــــــر ِ  فــــرهادی  بتابد   چون  پگاه

مستی ِ جــــــــــــــــــــام   نگاهش   عافیت

می کند  یغمــــــــا   در  اوج ِ  این   صفت

سر کـش است  این  شعله ی  تاراج    بس

کــــــــــــــه   نیارد  تابِ  او   آماج    بس

لفظِ  گفتن  عین  فطرت  تا  کـــــه   نیست

پس  نپنداری  که  سوزش ها   یکــــی ست

بانگ  عصیان  می ســـــــــراید  چشم   او

سیلی  اینسان   بشکند  بی شــــــــک   سبو!

جــــــــــاده ی  زیتون  و   بارانی  شگرف

شمه ای  شاید  شــــــــود  مصداق ِ  حرف

این سیاوش ، دَم   چــو   بی غش    می زند

حـــــــــــــرفی  از   سوگندِ   آتش    می زند

چند  ســـــــــــــــاغر  داد  ساقی  پی  به  پی

شد  از او  مجلس  به  شور  و  های  و  هی

آتش   و   آبی  که   در  آن   جـــــــام    بود

خود  نجات  از هــر چه   ننگ  و  نام   بود

قطره   قطره  شـــــــــــــورها    دریا   شدند

عاشقان غــــــــــــــــرقابِ  در  غوغا   شدند

هــــــر  یکی  چون  نی  ، نیستان  می سرود

آنچـــــــــه  عمری  کِشته  بود  آن  می درود

نو   شــــــــــد   احیا   گشتن   و   احیا گری

گشتن  از  خــــــودبینی  و  «خود»ها   بری

هــــــــــــــــــــر  کسی آئینه ای  پیشش   نهاد

گــَـردِ  «خـــــود»  را  تا  بر آورد  از  نهاد

هـــر   کسی   دیدم   به  زیبائی    چو  حور

می شود  از  نفس ِ  دون ِ  خــــــــویش  دور

هـــــــــــــــر  یکی  زیبا  رُخی  دارد  درون

کـــــــــــــه   گسسته جان او   از  نفس  دون

تا   به او  آئینه  ســــــــــــــــان   دارد   نگاه

می برد   بر  خویشتن  هــــــــــــر  آینه  راه

اینچنین   آئینــــــــــــــــــــــــه ی   زیبا رُخی

بر  ســـــــــــــــــــوال  عشق   باشد   پاسخی

می توان  در  او  که گنج  عشــــــــق   یافت

بر ســــــــــــــــر  گنجینه ای  اینسان  شتافت

در درون ،  زیبا  رُخــــــــــــــــی  آئینه  رو

می کـــــــــند  دنیای   جان را  خوش  به  بو

در  رخ  آئینه  هر  کـــــــــــه  «خود»  بدید

آن  شکســــــــــت  و  از   نو  آوردش   پدید

یائسه   شد  از  خود  و   زاده   شـــــــد   او

گم   به  سوئی  و  پدید  از   هـــر  چه   سو

هر  کـــــــــــه  را   آئینه   نقشی    می نمود

زنگِ  خــــــــویشش   از  رخ  او  می زدود

خود  شکستن  را   کــــــــــــــــند  تا    پایدار

بود  ســــــــــــــــــاغر   را   تسلسل  برقرار

آینــــــــــــــــــــه ،   تصویرها     را   بیخته

عاریت ها   را  از   آنهــــــــــــــــــا   ریخته

پیله ها    را   می نمــــــــــود   و   می درید

تا   کــــــــــــــــــند   پروانه ی   دل ها  پدید

شمع ِ جان   با   یک  غـــــــــــــزل   دلدادگی

می ســــــــــــــــــرود   اظهاری  از  آمادگی

جشن آئینه  کــــــــــــــــــه جشن ِ  دیدن است

آتش  بیدادِ  خــــــــــــــــــــود سوزیدن  است

بیت بیتِ  هـــــــــــــــر  غزل  از  من  نشان

خود غباری  مــــانده   از  دل  بود  و   جان

حجمه ی خاکستر  از  هـــر  کس  که   بیش

می نمــــــود   او  سوخته بس  بیش ، خویش

هـــــــــــر  کسی آئینه ای  مخصوص  داشت

بیدقی از «خــــود» در  او   تا   می فراشت

بعد  از  این افراشتن ،  با  شمــــــع  ِ  عشق

سوزش ِ  پروانه ی  «خود»  کــــرده   مشق

بود آنیما  هـــــــــــــــــم  مرا    آن   انعکاس

که  بریزم  هر چه از «خود» ،  روی طاس

در   حقیقت  او  مـــــــــــــــــرا   آئینه   بود

تا   زدایم  «خود»  کــــه   بس   نقدینه  بود

جشن  آئینه  کـــــــــــه  غربال  خود    است

حســـــــی  از  پرواز  با   بال ِ  خود   است

بالی  اینســـــــــــان   داخل ِ  حال  است  نیز

خارج از  هـر  قیل  و  هر  قال   است   نیز

دعوت  از  هــــــــــــر  که  عمل  می آورند

هــــــــــــــــر  کسـی  آئینه  با خود  می برند

باید   این   آئینه   باشــــــــــــــــد   دل   تبار

سیرتش  بر  صورتش  باشـــــــــــــد  حصار

اینچنین   آینـــــــــــــــــــه ای   نایاب   هست

عکسی   از «وارستگی»    در  قاب   هست

غنچــــــــــــه ای   بشکفته   از تصویر ِ   باد

یک «نوشته» در خیــــــــــــــــــال ِ  یک  مداد

این  تصاویر  از  مجــــــــــــاز  هستند  دور

اینچنین  آئینه  اســــــــــــــــــت  عین  ظهور

جلـــــــــــــــــــــــوه های   اینچنین   آئینه ای

عین «خــــــــــــــود» است و دقیقاً  عینه ای

او  آنیما  هســــــت  و  جز  او  نیست   هیچ

راه   تا   او   سخـــت   است   و   پیچ  پیچ

تار  و  پود  یک  حقیقــــــــــــــت  لازم است

بر  کسی  کـــــــــــه  بافتن   را  عازم  است

بر   چنین  جشنی    کــــــــسی   بافد   خیال

کـــــــــــــــه   بیابد   از   آنیما   او   وصال


«بهرام باعزت»


تقدیم به انیمای زیبا که همواره دستش بر گردن احساس من است(قسمت دوم)

مثنوی آنیما

تقدیم به انیمای زیبا  که همواره دستش بر گردن احساس من است

قسمت دوم




 در میان  او  و  مـــــــــن  هـر آنچه  هست

محتوای  عاشقـــــــــی  را   خوانچه  هست

بر  ابدی عشق ما   کس   پی   کــــه   برد

بی نیازان ِ ازل  مـــــــــــــــــــا  را  شمرد

از  همین رو  دعوت  از  ما  گشت و سور

جشنــــــــی   از  آئینه ها   در   برج ِ  نور

جشن   آئینه   کــــــه   جشنی   ایزدی ست

ایزدِ  عشق  آفـــــرین   را  سر  زدی ست!

عـــــــــــــارفان   و   سالکان   دور ِ  همند

که   در  این  حلقه  به دور از   هــر غمند

جشـــــــــــــــن   آئینه   تجلای   دل   است

ساحتِ   پروانه   و  شمع  و  گـــــل  است

لحظــــــــه ی  تردیدی ِ  سنگ  و  سبوست

لمحه ی  دریا  شدن  بر  قطـــــره   اوست

جوهر  جان  را  که خواهش، رستگی ست

جوهر  پنهـــــــــــــانی   از  پیوستگی ست

شعله ی  فانوسی  از  خـــــــــــــــود  آختن

شعبه ی  ققنوسی  از  خــــــــــــود  ساختن

جشـــــــــــــــن  آئینه  به   عاشق  ، باوری

کــــه   به   مهری   فتح    گردد   خاوری

بستری   بر  ریشه ی   جــــــان های  پاک

خــــاک  و  رُستنگاهی از  مستـی  و  تاک

چشــــــــــم   را  بالغگه ِ  تعویض ِ  پوست

یک  بلـــــــوغ ِ   خیره   بر   دیدار  دوست

دســــت  در   دســـــت  آنیما   با   نشــاط

کــــــوله ی  عشقی   سزای   این   صراط

راهی ِ  راهی  چو  پُر    معنا   شـــــــــدیم

آن   به   سر  رفتیم   و  نه   با   پا   شدیم

نخل ِ  قصه   گر  به   نقلی   پا  دهـــــــــد

لایق ِ  شیرینی اش   خـــــــرما   دهـــــــــد

ظن   مبادا   بر   قلم   کـــــــه   این  سخن

همچــــو  افسونی ست   از  یک   شیوه زن

کـــــــه  حدیثی  از  حضوری   مبهم  است

خلوتِ  حوای  جـــــــــــان   با   آدم   است

نیـم  روزه   اشتیاقـــــــــــــــــــی   رهسپار

منزل   مقصود   را   کــــــــــــرد   آشکار

گسترای   آبی   از   آن   ســـــــوی  عشق

صیت  زد  بر  جان  ما  چون  قوی  عشق

وه !  کــــــــــه   لحن این  صدا   آبی ترین

غیــــــر  او بشنیده ،  مــــــــــــردابی ترین

پشــــــــــــت   دریاها  سپهری   گفته   بود

هســــــــت  شهری  از  «تجلی» ها   نمود

جشــــــــــــــن  آئینه   در این   شهر   کهن

بازتــــــــابِ   روح   بود   از   راح ِ   تن

عارفان  و عاشقان   از  هـــــــــــــر   دیار

غرق ِِ این   دریای   وحـــــــــدت   دُرّ وار

عقل  ، هی  دستش  چـــــراغی  می گرفت

از  خودِ  گم   تا  ســــــــراغی   می گرفت

کـــــــــــه خِـــرد  در  معرض  تبخیر  بود

بس  کــــــه   جوش  آورده  از  تدبیر  بود

سوز  و جان  بر  دورِ  شمع  دل   خموش

وز  می ِ  پروانگی  ســــــــــــــاغر  نیوش

ساغری  کـــــــــه  بر  جگر  می دوزد  او

سوز  و  جــــان  بر  یکدگر  می دوزد  او

چون سکـــــــــوتِ  مبهم ِ  صحـرا    و  باد

از  غبار ِ  جـــــــــــان  بر انگیزنده  ،  داد

یا   چـــــــــو   موج ِ   لحظه های   انتظار

ســــــــــــــــاحل   دل  می کند   بی زینهار

ســـــــــــــــــــــــاقیان ِ ساغر  ِ  باور  مدام

پُر کنند از خـُــــــــــم می ِ  ســرخی به جام

عــــــــــارفان  و عاشقان  در  راهِ    نوش

کـوله   پُر  از  مستی  و  خالی   ز  هوش

جام   را   بر   جـــــــــام   یکدیگر    زنند

پُر  طنین  از  پختگــــــــی  تا   سر   زنند

نرم  نرمک  پُر  شــــــــــــود   دشتِ  خیال

از  غــــــــزل هائی   پُر  از   خیل ِ غزال

شاعری  د ر  گوشه ای  لب   کـرده     تر

بلبلی   گــــــــــــوئی   نوائی   کرده    سر

بی دلان  جمعند  و  غــــوغائی  به   پاست

جشن  آئینه   به  غــــــــــــــوغا   انتهاست

عمق ِ  نامحـدودِ  اقیــــــــــــــــانوس  عشق

پروریده   این  چنین  قامـــــــــــوس ِ عشق

هر  غزل ، یوغی   به   یغمای  دل   است

یاغی اش  وه   کــه غزالی  خوشگل  است

این  چه   طوفانی  کــــه  بخشش  می کند!

ذره ی  جــــــــــان  را  درخشش  می کند!

بانگِ عصیان  می سراید  گــــــــر چه  او

هـــــــــــــــر  خرابش  گنج  باشـــد  عینهو

شرحه   شرحه   لاجوردش    بی کـــــران

شرح  دریا  می کــــــــــــــند  با  آسمــــان

این   ترنم   نغمــــــــــــــــه ی   تنبور ِ دل

سنفونی ِ  سوز  و  ساز     و   شور    دل

قمــــــــــــــری ِ  اقلیم ِ  باران  را   نواست

هول ِ  قحط   و هجرتِ    ابر  و  عطاست

این  همای   وســــوسه   بر  دوش ِ  گوش

مژده ی  شاهی ِ دل    گــــــــــوید  خموش

قامـــــــــــــــــتِ   باور   از   این   آلالگی

آنچنان  سروین  کــــــــــه  سر  از  سالگی

شاعری   دیگـــــر  چو  ابری   از  عطش

سینه ی   پُر  چشمـــــه اش   باریده    رَش

حـــــــــــــــال   دل  با  لحن ِ  بارانی ترین

می کند    شیرین    چـــــو   فرهادِ   حزین

در  سخــــــــن گفتن  ،   زبانـش  بی دریغ

فاتح ِ جان  می شــــــــــــد  از  تیزی ِ  تیغ

تابش  خــــــــــــــــــورشید  و  شالیزار  را

با   کلام   و  جان  به جا  می کــــــرد  ادا

در  گذرگاهی  کــــــــه   سودای  دل  است

می شـــــد  از  آن   لحن ، راه  غبن  بست

حافظ   و   سعـــدی   و  جامی    و   همام

مولـــــــــــوی   و   صائب   و   ابن حسام

هـــــاتف  و  عطار   و  خواجو  ،  انوری

خواجــه عبدالله   ،   سنائی   ،    عنصری

 

رودکــــــــــــی   و  رونقـــی   ،  ابن یمین

ساوجی   و   دهلــــــــوی   ،   مجیر الدین

این  صدف ها   هر  یکی  گنج   آور است

گـر بگویم   یک   به   یک ، رنج  آور است

الغرض  هر  یک   به   ایجاز   و   به  نغز

بر  ســر  مضمون   به   فن   تابیده   مغز

کـــــــرده  با  موج  سخن   دل   زیر و  بم

دل  چـــه   دریائــی  از  این   لنج   و  بلم!

سیم  و  زخمه   در  دل  هم  جــــــــا  شده

موسیقی ِ عاشقـــــــــــــــــی   بر   پا   شده

هــر  سرودی   یک   غــزل   پرواز    بود

آسمـــــــــــــان   دل  از  او   پُر   راز بود

تا  شنیدم  این   رسالـــت  ها   به   گــوش

سینه ی  سینائی ام    آمـــــد    به    جوش

در  همین  هنگامه  ساقـــــــی   سر   رسید

داد  هم  جامی    پُر   از   می   هم    نوید

گفــــت  این   محفل   خوشامدگوی  توست

که  زبان  چوگان  ، سخن هم گوی  توست

گلسِتان    اینک   تو   را   چشــــم   انتظار

کـــــه  به   گل   هـدیه  کنـی   فصل ِ بهار

تا  به  خــــود  آیم   که   عذری   سر  کنم

همصدا   شــــد   جمع   که  لب   تر   کنم

گـفت   با من    ای   روان   از   آبِ   جو

بشکــــــــــن   آخر   از   دل   تنگت   سبو

ره   به   این   مـــــاه   صیام   آخر    ببند

روزه   بی  افطـــــاری آخر  تا   به   چند؟

بطـــــــــن ِ تنگِ     این   نزائی   و   حذر

بی  پسر  بگذاردت  هــــــــــان   ای  پدر!

خـــــــــود   نیستانی ترین   نائی    و   تک

چون  سپاری  نای ِ  خــود   بر   نی لبک؟!

ای   شقایق   را   دلــــــــــــت   پیکرترین!

جز  تو  این   پیکر   که   سازد  سرترین؟

تا  سوال ِ  عشــــــق  را   سوزت   جواب

کس  نپرسد  سوزش  از  چنگ   و  رباب

آتش ِ  جـــــــــــــــــان ِ  تو    مهر ِ  آسمان

صبح   را  د ر   حســـــرتت  ناسوز  جان

با   طلوع   جـان   من   گر   شد   که  دید

صبح را ،   گفتم   کنــــــــــم   جانم    پدید

در  افقی   از   سخن    همــــــان   شروع

جان   آتشناکِ   من    شـــــــد   در  طلوع

ختم   می شد  جاده ای   کـــه   به   بهشت

با  مسیر ِ تابش   جــــــــــــــــانم   سرشت

خواستم   شرحــــــی  کنم   از  سوز  جان

آتشی  بر  خـــــــــــاست   زین    آتشفشان

بغض  نوشیدم   بســــــــی   از  شطِ   درد

کاتش   اشکــــــــــــم   نگردد   هیچ   سرد

نشتر  عشق  آمد  و  جــــــــــــانم   شکافت

تازه   دانستم  چــــــه   بوده  تاز  و  تاخت

سـوزن  و  نخ   از  دل ِ    تردید   سوخت

شد  یقین  که عشـق  بر  دل  درد   دوخت

دل  چــــــــــو  گفتا   نقش   سوزیدن  مهل

رقـــــــص   ققنوسی    زدم   بر  بوم   دل

منزل   مقصود  تا  درد   است    و   سوز

خوش  کــه   جانم   در  سفر  باشد   هنوز

تقدیم به انیمای زیبا که همواره دستش بر گردن احساس من است


مثنوی آنیما

تقدیم به انیمای زیبا  که همواره دستش بر گردن احساس من است

قسمت اول


رهگذر !  در این گذ ر گامی  تو  باش

تا  کنم  سرّ  دلـــــــــم  را  بر تو  فاش

خیمه  گر  بر خــــــلوتِ  جـــانم   زنی

جانت  از این   خیمگی   گــردد   غنی

با  آنیمای مــــن ِ  خلـــــــــــوت   نشین

صورتی  از  سیرتِ  عشقــــــــم   ببین

چــــون  گلی  پرورده  حُسنش  را  خدا

فارغ  از  هر  گلشن ، از  هر  گل جدا

چشمش  از هــــــر  نرگسی   مخمورتر

رنگش   از  هــر  نو  گلی    منظورتر

گر  نصیب  من  خزان  و درد و   داغ

او  نصابی  از  بهاران  اســت  و  باغ

جزء و کل در این میان  در  کار نیست

کـــه  آنیما  با  دل  و  جانم  یکــی ست

او  که  از  جـــان  تا به  دل دارد  گذر

از  دل  و  جــــانم  بر  او  دارم   نظر

آتش  این  ابتلائی  بی دلــــــــــــی ست

کـه  بسوزد هرچه جز دل حاصلی ست

بس  به  رویش  چشم  من  دارد  هوس

کــــه  ندارد  رویش ِ این  شوق  ،  بس

او  یکـــــــــــــی  معشوقه ی  بی ابتذال

گو  کــــــه  او  تصویر ِ روح ِ لم یزال

من  به  ناقوس  درونم  داده   گـــــوش

کــــــــه  آنیما  چون  مسیحائی سروش

از  تجلی  دم  زد  و  از عـــــشق  نیز

گـــفت   اکنون خاک  جانت  را   ببیز

مذهب  عاشـق  نه   کافر  کیشی  است

عهـــد عاشق  عهده ای  درویشی  است

پس  کــــه  باید  خاک  جان   را  بیختن

مستی ئی  در تاکِ  جـــــــــان  انگیختن

خاصه  چون  من کـــه  دلی  فرسوده ام

که   تمــــام  عمــــــــر  عاشق  بوده ام

بسته ا م  عمری   کمر   را  بر    نیاز

که   پسندد  یارم   از   من   این  نماز

پس  کنون  باید  که   شوری  سر  کنم

عمــر  خود  یا  عمر  دوری  سر  کنم

جاودان باید کــــه  با  عشق  تو  باخت

ای آنیما ! نردی از  یغمــــــا  و  تاخت

مستی  عشق  است  اگــر  از  تاکِ  من

عشق  باید  ســــــر  زند  بر  خاکِ  من

آفتابِ  فترتِ  دل  را  خــــــــــــــــوشم

تا  بســــــــــوزد جانم  و  سوزی  کشم

من کنون چـــــــون ذره ام ، ای آفتاب !

عشق  را بر جــــــان من  اکنون  بتاب

آتشی  بنما  به  من  ای کــــــوه  طور!

کــــــز  حضوری  گشته  جانم ناصبور

در جهـــــــــــان عشق دارد  هر  بساط

هـــــــــــــر مجازش با  حقیقت  ارتباط

هر که  در جا م دل خود  عشق  ریخت

جــــــــانش از مستی ِ هشیاری گسیخت

عشق  را هـــــر کس کند  تحصیلْ ادب

بر «انالحق» می شــــــــــود او منتسب

شهر دل بارانی اســــــــــت و از اساس

آسمانش  با  زمین  دارد  تمــــــــــــاس

دانش  هستی کـــــــه  باشد   در  نهفت

غیر عاشق  بر  کســـــــی هستی نگفت

آن کـــه بی عشق افتد او بی دانش است

غیر دانش درجهــــــان بی ارزش است

تا  وزد عشـــــق  همچو بادی از شمال

رود جان عاشقان  گـــــــــــــردد  زلال

در هـــرآن جانی که دل از عشق کِشت

می شــــود  آن جان پر از بوی  بهشت

نغمگی ، عشــــق  همچو  بلبل  می کند

تا  کـــه  باغ  جان  پر از گل   می کند

مرغ  دل  گــر  پَر  زند  در این   فضا

آسمــــــان ِ  جان   شــود  عشرت  فزا

گــــــــــــر  همای  عشق سایه   گسترد

پادشاهی   بر  گـــــــــــدا  روی   آورد

عشـــــــق  بر  من  می فزاید  تا  فنون

من   هوا خواه  تو  هستم   ای   جنون!

تو  آنیما  را  به  مـــــــــن  بخشیده ای

مهـر  او  را   در   دلـــم   رخشیده ای

عشــق  او بر  حال من  تا  شامل است

حالیا  جان  من  او  را  حـــامل   است

او  به  کوی  عشق  آن    پنداری  است

کــــه  متاع  حُسن   را  بازاری   است

او  صفیر صبح ِ  فصل ِ  بی دلــی ست

او  بهار ِ  خوش نسیم ِ  خوشگــلی ست

تا که ساز ِ  حُسن ِ  خــود   بنوازد   او

قصه ی  سوز ِ  مـرا   آغــــــــازد   او

هستی ام  از  جــلوه های  او  پُر  است

کــه  به صد  جلوه  به دل دارد  نشست

هم  اگـــــــر  آهی  به  گاهی  می کشم

نقشی  از  هــــر  جلوه گاهی  می کشم

هم  کـــه  با  او بودن  و  با  او  حیات

از  خدای  حیّ  باشــــــــــــــــد  التفات

تا  کـه  او  سروینه ای  در  خاکِ  جان

تک  درخت  عشـــــق   باشد  بی خزان

آسمان  جان کـه  کـــرد  او  را   نزول

کوچه سار عاشقی  شـــد  جانْ  شمول

او چـو  باران  بر  زمین  عشق ریخت

بر گـُـــل ِ عاشق شدن ، این خاک بیخت

مـن چه  گویم  تا  که  انگاری تو  او؟!

خـوش که هرآن خوشتر،آن داری تو او

گـــر نگوئی  شاعری  این  شطح  کرد

قلعـــــه ی  مه  را  رخ  او  فتح   کرد

او   طبیب   و  کــرده   اعجاز   مسیح

زنده اســــت  در من  اگر طبعی فصیح

یک شبی با  یک  دل و صــد جان به هم

جــــان  بر افزودیم   و  کــــاهیدیم  غم

او  سزاوار  و مــــــــــــوافق  یار  بود

زمــــــــــــزمی در خشکی ِ  اقرار  بود

جـــــــــام  لبهایش  به  کامم  ریخت  تا

شـــــــــــد  تبِ  جانم   به  مستی  مبتلا

تا   کــه   کــرد  او  میهمان ِ  آن  خُمم

پیچ  و  تابِ   ســـرخ ِ آن می را   گمم

مـــن کی ام ؟! محوِ  رُخ ِ حوّای  دوش

کــــه  کنون  فرهادم  و   شیرین نیوش

از  طـــــناب  و  دار  دارم   تار و پود

نسخه ی  ثانی ِ  مـــــــــــن  حلاج  بود

میوه ای  تر  از  درخـــــــــــت  مریمم

زنده  اســــت عشق  از  مسیحائی  دمم

تا  به  نورســـــــــتان  دل  ره  برده ام

گــــوی  خورشید  و تک  از مه برده ام

هـــر ستاره  شب به صد  اطوار و ناز

با  من  از هستی کـــــند  نجوای   راز

جوهر  جان  کـــــــــه   ندارد  انعکاس

می کـند آئینگی ِ  مـــــن      به    پاس

در  دل شـــــب های  بی موقوف و حد

از  وقوفِ  مــــــن  به  کیهانهاست  رد

یک طبق دلواپسی شـــــب  را به   فرق

که  کند  کی مهر جانم  رو   به   شرق

آیتِ  لوحی  کـــــــــه جانم خوانده است

غایتِ  دانش  در او  وامـــــــانده  است

دیده ور چـــــــون من ورای دیده  است

ایده ی  دید ن مـــــــــــرا ،  ناایده است

جـان  من  روئیده  در شاخی  به  کـُنج

بو  توان  تنهــــا  شنید  از  این   ترنج

گــــــــر  امیدی  یابد   از   جانم   کلید

می شـــــــــود  قفل ِ قیامــــــــت  ناامید

آن  قیامت  کــــــــــــه   نداند   اسرفیل

صور ِ آگـــــــــاهی  دمـد  از این  قبیل

کاتب   گـــــــــــــردون   بگرداند   قلم

تا   کــــــند    دیگر   کتابت   قد   علم

رفعـت  و  قدر از جهان   واهی   شود

محشــری   از   ماه   تا   ماهی   شود

پس  حجـابی  بر    جمال   جـان   ببند

کــه  به  مستوری رهی  از  این  گزند

در حـــریم   سایه ای  از  این   درخت

کنجکــاوی  را   نگستر   بند  و  رخت

این سخـــن  در کنج  ویرانه  ست  گنج

پس  به  معـیـــار  و   ترازوئی   نسنج

شمع ،  وقـــت سوختن تنها خوش است

پس  کـنون  بشنو  سخن  که آتش است:

در  شـــــــــبی  آذینی  و    دلخــواسته

شـــد   دلــــــم  از   عشق   او  آراسته

روشن  از  مِهری  نهـــان شد  چشم ما

مِهر، تابیده  شـــد  از  این  سان   ضیا

از قفس  مـرغ  هوس  چندان که جَست

ما   در  آغـوش  هــــــم  افتادیم  مست

تربیت   دیده  تنش  رفتار ِ  عــــــــــود

در  کـــــــــلاس  بوی  او  جانم   فزود

مستی ِ  آن  تن  به  جـــام   جــــان من

می چکید   انگار   روحی  کــــه  به  تن

سیبِ  آن  اندام  شیرین ،  ســـــرخ  بود

سرخی اش   فرهـــادی ِ من   می سرود

آن  دو  لیمو که   به شاخ ِ  سیب   داشت

شیر  و شکــّر را  به هم  ترکیب  داشــت

صورتش  در  زیر  آن  زلــــــــف  سیاه

در  شبــــــی  آشفته  بود  انگـــــــار  ماه

ابروانش   را   به  رنگـــــی   از   خیال

می کشید  هـــــــر  دم  دلـم  نقش ِ  هلال

مزرعی   از   غنچه ی   لــب   می نمود

بوته ای   بوسه  به    خـرمن  می  درود

بر  تنش  تابِ  عـــــــرَق  هم  جیوه  گون

شیوه ی   لغــــــــزیدنی   بود   از  جنون

ماهئی  بود  آن  تن ِ   لــــــــــیز  و نمور

گشته  در آغـــــوش  من  محصور ِ  تور

هـــر چه  می شد  تنگ بر  او  تور ِ  دام

تنگِ  آغـــوشم   شــــــــده   می برد  کام

گــــر  نیفتد  این  تب  از  بوس  و  کنار

از   ادب   افتد  سخـــن   لوس   و  کنار

خوش  نباشد  بی دلی    را   دل  ، سخن

گر چه  از دل  گفتن  او  را  هســت  فن

«خوش تر  آن  باشـد  کـه  سرّ ِ   دلبران

گفته  آید   در  حـــــــــــدیث   دیگران »

تا  ادب  عمری ست  بر  دادِ  مـــن است

حــــق  نعمت  بر  ادب   یادِ   مــن است

پس  کنــــــم   روشن   به   مهتابِ   ادب

جــــــــــــاده ی  باور  در  این  اثنای  شب