دلم گرفته است
کاش باران بیاید و با صدای شُرشُرِ قطره هایش
یک دل سیر ببارم و گریه کنم
ای پدر ! وقتی با خیال تو همآغوش می شوم
دلم می خواهد از اوج هزاران پائی ِ خواهش
در همه ی وسعتِ این خاکِ سیاهکار
که گناهکارانه تو را از من گرفت
لذتِ با خیالِ تو بودن را ببارم
و مثل باران ، شستن ِ سیاهی را ایثار کنم
اما این روزها هیچ لبخندی بر لبهای باران نیست
انگار گناهِ این خاکِ سیاه ، دامن او را هم گرفته است
که هنگام رفتن تو ،
نقش قدمهایت را معصومانه از زمین شست
تا در پیشانی اش داغ این کراهتِ تقدیرنما بر جای نماند
باران ! لبخند بزن و ببار !
که من از همان روز اول ،
با شُرشُرِ قطره های اشکم
از زمین و آسمان
و حتـــی از نقابِ شیشه ای تو
سیاهی ِ کراهت را شسته ام
و این هستی ِ فلسفه مدار را
بی فلسفه بخشیده ام
باران ! ببار !
که دلم هوای یک دلِ سیر بارش وگریه کرده است......
بهرام باعزت