من عاشقی ام مست که رودست ندارد
رودست به عشق و دل سرمست ندارد
عاشق همه دل هست و نداردهمه چیزی
چیزی به جز از آنچه که دل هست ندارد
دریاست چو پیوسته به یاد و دل قطره
زان خاطر ما غیر تو پیوست ندارد
پروانه اگر دور ز دل بود نمی سوخت
پروانه ی این فاصله در دست ندارد
از کوچه ی دل جان به سلامت نبرد کس
این مسلخ بی جاده که بُن بست ندارد
آن خاتمه با جان کند افسونگری دل
که خاطره گل از دی ِ تردست ندارد
بی چاره ی دل آمده از حلقه ی مویی
آن چاره که از سلسله او رَست ندارد
با این همه دل آیت اوجست و بلندی
زیر و زبرش هست ولی پست ندارد
«بهرام باعزت«
جز هستی من تا تو مرا فاصله ای نیست
خواهی اگر این فاصله چینی گله ای نیست
از صبح ازل با تو مرا حرف دلی هست
تا شام ابد هست و بر او فیصله ای نیست
چشمان غزالـت شده همبستر جانم
بر نطفه ای اینسان چو غزل قابله ای نیست
ای راحله ی منزل آخر ! برسانم
آنجا که به جز فقر و فنا مرحله ای نیست
از حکم به چرخیدن اجرام سر ِ مِهر
جُرم است دل وعشق و جز این منزله ای نیست
آئینه و تصویر ز وحدت بسرایند
چون عاشق ومعشوق به هم واصله ای نیست
از منظرِ شیرین و خوشِ مویت و رویت
با تلخی ِ شام و سحرم غائله ای نیست
«بهرام باعزت»
بر سر حسرت گیسوی تو مویی شده ام
مویی از حسرت گیسوی تو گویی شده ام
کعبه ام ! بتکده ام ! مسجدم و میکده ام !
هر دمی در پی تو راهی سویی شده ام
خلوتم جام جنون مایه فقط کم دارد
که من از چشم تو دلبند سبویی شده ام
از ازلگاهِ سفر کوله پُر از راز نظر
در گذرگاهِ نگاه تو به کویی شده ام
پاره های دلم از ناز مژه بر هم دوز
پاره ی دل ! که سزاوار رفویی شده ام
دادم از مستی چشم تو در آمد آخر
ورنه این نیست که من عربده جویی شده ام
آه و اشکم شده تب لرزه ی کجدار و مریز
که گرفتار بگویی و مگویی شده ام
«بهرام باعزت»
به نگاهت قسم و نام فریبای سراب
و به چشم تو و آن جام گوارای شراب
که نگاه تو و چشم تو نبیند هر کس
نشود فاش بر او حال من جمله خراب
چشم تو عاقبت آموخت مرا آن مستی
تا که با جام کنم تصفیه ی خُرده حساب
ادعایی نکنم ناب ترین مستی را
مدعی است نگاه تو چو بر مستی ناب
بر شبِ فاصله هر چند نتابی ای ماه !
با خیالت خوشم و خاطره ای از مهتاب
شب چه زیبا و شبَه وار کنارم بودی
چشم بد دور ز تو ای شبَهِ عالم خواب!
رویت هر چند که در پرده ی پندار رود
بویت اما درَد از هر چه که پندار، حجاب
«بهرام باعزت»
دلم مثل شعله ی فانوس سوسو می کشد
دلتنگِ تو هستم . چه می شود کرد؟ همیشه فاصله ای است
فانوسِ آویخته از ستونِ نهانخانه ی باورم را بر می دارم
و از نردبان زهوار در رفته ی سردابه ی زندگی ،
تاریکی ژرفی ست. من هستم و باورهای بی شکلی که شبیه هیچ اند
مثل غروبِ سنگی و سردِ امروز ، پُر از سنگینی ِفراموشی ام
برای لحظه ای یادم می رود که در این سالهای طولانی ، چشم به راه چه کسی بوده ام
که هر از گاه سر از این آوارگاهِ تاریک در آورده ام
این انتظارهای مداومِ هزارساله ، انگیزه ی زندگی من هستند
درست شبیه عقربه ی کوکیِ ثانیه شمار ، مدام از پله های زمان بالا رفته ام
و اکنون در پرتگاه سیری ناپذیرِ حرکت ، سراغ ِ کسی را می گیرم
انگار سایه ی یکی، تکه ای از نگاهم را می دزدد. فانوس را می چرخانم
شعله ی فانوس قبل از هر سوئی ، سمت دلم را روشن می کند
و« دلتنگِ تو بودن » را به وضوح در روشنیِ دلم لمس می کنم
لبخند می زنم و مثل همیشه تو را از زیر آوارهای درونم بیرون می کشم
فانوس
را کنار تو
روی زمین می گذارم و به خاک می افتم و در تو
منتشر می شوم
«بهرام باعزت»