من عاشقی ام مست که رودست ندارد
رودست به عشق و دل سرمست ندارد
عاشق همه دل هست و نداردهمه چیزی
چیزی به جز از آنچه که دل هست ندارد
دریاست چو پیوسته به یاد و دل قطره
زان خاطر ما غیر تو پیوست ندارد
پروانه اگر دور ز دل بود نمی سوخت
پروانه ی این فاصله در دست ندارد
از کوچه ی دل جان به سلامت نبرد کس
این مسلخ بی جاده که بُن بست ندارد
آن خاتمه با جان کند افسونگری دل
که خاطره گل از دی ِ تردست ندارد
بی چاره ی دل آمده از حلقه ی مویی
آن چاره که از سلسله او رَست ندارد
با این همه دل آیت اوجست و بلندی
زیر و زبرش هست ولی پست ندارد
«بهرام باعزت«
دلم مثل شعله ی فانوس سوسو می کشد
دلتنگِ تو هستم . چه می شود کرد؟ همیشه فاصله ای است
فانوسِ آویخته از ستونِ نهانخانه ی باورم را بر می دارم
و از نردبان زهوار در رفته ی سردابه ی زندگی ،
تاریکی ژرفی ست. من هستم و باورهای بی شکلی که شبیه هیچ اند
مثل غروبِ سنگی و سردِ امروز ، پُر از سنگینی ِفراموشی ام
برای لحظه ای یادم می رود که در این سالهای طولانی ، چشم به راه چه کسی بوده ام
که هر از گاه سر از این آوارگاهِ تاریک در آورده ام
این انتظارهای مداومِ هزارساله ، انگیزه ی زندگی من هستند
درست شبیه عقربه ی کوکیِ ثانیه شمار ، مدام از پله های زمان بالا رفته ام
و اکنون در پرتگاه سیری ناپذیرِ حرکت ، سراغ ِ کسی را می گیرم
انگار سایه ی یکی، تکه ای از نگاهم را می دزدد. فانوس را می چرخانم
شعله ی فانوس قبل از هر سوئی ، سمت دلم را روشن می کند
و« دلتنگِ تو بودن » را به وضوح در روشنیِ دلم لمس می کنم
لبخند می زنم و مثل همیشه تو را از زیر آوارهای درونم بیرون می کشم
فانوس
را کنار تو
روی زمین می گذارم و به خاک می افتم و در تو
منتشر می شوم
«بهرام باعزت»