رسوای عشق کس چو زلیخا نمی شود
در نفس رحم و زخم تفاوت دو نقطه استیعنی که در دلی دو هوا جا نمی شود
با صبر گرچه غوره به حلوا شود بدلاما همیشه صبر که حلوا نمی شود
تو بوده ای و هستی و باشی همیشه هاگاهی نگاه ماست که پیدا نمی شود!
با دست عشق گر بزنی باز می شودکو آن دری که عشق زد و وا نمی شود؟
باطل شود تیمم از آب و ولی مرااز آب چشم گـَـردِ دل حاشا نمی شود
از چشمه گفته اند بباید که آب بستدل را گرفتن از تو به آرا نمی شود
بهرام باعزت
خوش باوری این است ببین گر که ندیدی
از زلف سیاهت طلبم روزْ سپیدی
از آینه کاری به حرَم کی کرم افزود؟
ای باورتصویرگر! از حق چه بعیدی؟!
از گرگ مگر بشنوی انکارِ دروغی
یعقوب! که بستند به یوسف ز پلیدی
گَرد از رخ آیینه ی تقدیر توان بُرد
وقتی که رسد دست به دسمال ِ فقیدی
جایی که وفا را به بهایی گذری نیست
دور است بسی راه به وعدی و وعیدی
مرشد به حراجی که تظاهر بفروشد
گِل به که بگیرند به دکان مریدی
درها همه بسته ست به روی دلم امشب
در دست من اما ز خیال تو کلیدی
بهرام باعزت
می دانم روزی به تو خواهم رسید
شاید هزارها سال باشد که برای این اتفاقِ ِ بی خلل لحظه شماری می کنم
با اینحال همیشه دلهره ای تُرد
سیاحتم در این حماسه ی رنگین را سنگین کرده است
هزارها سال است لحظه ای را پیش چشمانم مجسم می کنم
که وقتی به تو می رسم
و تو تعجب پیشه از سوختگی ِ دلم می پرسی
چه باید بگویم؟
سرگذشتِ عشق ،
هرچه که هست
مقصرش عاشق است
دل من سوخته است اما
به شرافتِ صداقتم قسم
که هیچوقت حرفی از تو به میان نخواهم آورد
بهرام باعزت