صبــــرِ دریا دُرّ را تا تار و پـــودی پرورد
خونش افتد در دل از بس دیر و زودی پرورد
بلبلِ صبحِ ســـــرای نا امیدی خون به دل
عمرِ شب را در گمانش تا حدودی پرورد
از جهان بگسستم و خلوت گزیدم تا خیال
هر مجال از روی تو نقش ِ ورودی پرورد
بوی تو در تابِ مـــــوی دلربایان خاطری
از جهــــانِ دیگــــری ماقبلِ بودی پرورد
در تصور غـــــرقه شــــد اندیشمندِ آرزو
کی قلم از پرده ی رویت نمــودی پرورد؟
درحصـار قلعه ی حسرت دلم درخون نشست
تا که فتح غم کند غمگین سرودی پرورد
بهرام باعزت
یلداتر از هوای تو امشب نیاز نیست
در سینه ای که در به نفس هیچ باز نیست
امشب خیال روی تو شد چاره گر مرا
مانند هر شبی که جز او چاره ساز نیست
یک عمر بر ملایی اشکم در این هوس
حقا که جز رسالت و معنای راز نیست
محراب ابروان تو نازم که هست تا
در سرزمین عشق کسی بی نماز نیست
ای نازنین ترین سببِ اشتیاقْ تو
مشتاق تر نه از من ونه چون تو ناز نیست
سازی نهان زدی که بسوزد نهان دلم
هرچند کار دل به جز از سوز و ساز نیست
با عنبرین هوای دلاویز گیسویت
تا سرزمین عشق امیدی دراز نیست
بهرام باعزت