دلم گرفته است
کاش باران بیاید و با صدای شُرشُرِ قطره هایش
یک دل سیر ببارم و گریه کنم
ای پدر ! وقتی با خیال تو همآغوش می شوم
دلم می خواهد از اوج هزاران پائی ِ خواهش
در همه ی وسعتِ این خاکِ سیاهکار
که گناهکارانه تو را از من گرفت
لذتِ با خیالِ تو بودن را ببارم
و مثل باران ، شستن ِ سیاهی را ایثار کنم
اما این روزها هیچ لبخندی بر لبهای باران نیست
انگار گناهِ این خاکِ سیاه ، دامن او را هم گرفته است
که هنگام رفتن تو ،
نقش قدمهایت را معصومانه از زمین شست
تا در پیشانی اش داغ این کراهتِ تقدیرنما بر جای نماند
باران ! لبخند بزن و ببار !
که من از همان روز اول ،
با شُرشُرِ قطره های اشکم
از زمین و آسمان
و حتـــی از نقابِ شیشه ای تو
سیاهی ِ کراهت را شسته ام
و این هستی ِ فلسفه مدار را
بی فلسفه بخشیده ام
باران ! ببار !
که دلم هوای یک دلِ سیر بارش وگریه کرده است......
بهرام باعزت
این صمیمانه ترین دار و ندارِ عاشق است
که به عشقی که همه دار و ندارش رفته در راهش ز دست
از صمیم دل بگوید که تو درمانی مرا !
آفرین و آخرین دلبسته ی جانی مرا !
یاد دارم سال ها قبل از سفر در «زندگی»
در حصار صبحی از مِهرِ حماسه
غرقِ در بالندگی
در سراسیمه ترین مجنون تباری
در جنونِ لیلیِ خواهندگی
عاشق زیباییِ یک زن شدم
یا اگر بهتر بگویم:
در مکررهای طاعاتِ فرشته سانِ خود
من دچار ظن شدم
او به جز حوّا که اینک
در نگنجد جز که در خوابی و رویایی نبود
هر چه آنجا بود گرچه غیر زیبایی نبود
لحن چشم مست او اما از این زیباگری
فصل دیگر می سرود
فصلی از بیم و امیدِ لحظه های بی زمان
که نگنجد به یقین
در خیالی از گمان
شعله ی بی تابِ حسرت در دلِ فانوسی ام
از گذرگاهِ همان بیم و امید
طفل بی گاه وجودم را به آب انداخت همچون موسی ام
دست زیباییِ او چون آسیه
برگرفت و پروراند
عشقِ اقیانوسی ام
عاقبت در یک قضاوتگاه بی اصل و اساس
که به عشق و به عطش در او نبود
حرمتی از جنسِ پاس
لایق سوگندِ آتش شد
سیاووشانه جانی که عطش را بُرده بود
ارث از نسلِ بلند و اصل کیکاووسی ام
بی گمان
من کنون تبعیدی ام در این جهان
یک شرافت پیشه که با مهر و صبحِ خواهشش
شد شروعِ کاهشش
فطرتِ عاشق کُشِ زندانِ پستِ این زمین
در تراوشگاهِ حوّای دلم
کرد سرب داغ حسرت جاگزین
این جدایِ عشق
یا شاید خدای عشق اکنون در حصارِ فاصله
بی شکایت ، بی گِله
بی نویدِ چلچله
سور و ساتِ عیدِ پیوستن به او
ساغرش هست و سبو
چشم و اشکی که پُرند از های و هو
کاین صمیمانه ترین دار و ندارِ عاشق است
که به عشقی که همه دار و ندارش رفته در راهش ز دست
از صمیم دل بگوید که تو درمانی مرا !
آفرین و آخرین دلبسته ی جانی مرا !
بهرام باعزت
هوای پر زدن از خاک ، از مرحله ی جنون گذرم می دهد
می اندیشم که شاید بعدِ عمری حبس، به گور فطرتم روزنه ای باز شده است
اطراف را با تردید می پایم .نعش باد کرده ی دلی پر از خون روی دستم مانده است
حسی می گوید که باید کاری بکنم
حال و هوای عجیبی دارم انگار سوگوار کوچه ی خالی از کسی هستم
خالی از نگاه زیبائی که هر روز به قفسم سرک می کشید
و انگیزه ی پرواز را با سحر ِ عیسائی ِ نگاهش به صلیب می کشید
هیچگاه دلم نخواست به این بیندیشم که چرا او فکر پرواز از قفس را در وجودم مدفون می کرد
روزی که در خشکسال عاطفه ، در محاکمه ی تردید ، به حبس ابد محکوم شدم
سراسیمگی ِ غریب و خاموشی در دلم افتاد
یک زیباروی مشرقی ، تنیده در گردباد عطر یاس ،
از ناکجای چله ی خلوتم سر بر افراشت و در صحرای ناباوری ِ عاطفه ام وزید
در چشمان شهرآشوبش کلمه ها به غباری می ماندند که معنی مشخصی نداشتند
او تموزی از تبار حرارت بود و من برفی که تابش مهر را تاب نمی آوردم
من بلبل دستانسرای کنج قفس بودم و او به آشیانه و دنیای تنگ تعلق نداشت
تا اینکه سپیده سر زد و او با شوق یک کلید ، زندان زندگی را ترک کرد
و هیچکس هیچگاه نخواهد فهمید آن لحظه و از آن تبخیر
چه در دامن باورم چکید. آه ! که «به شب نشینی دلها شراب تعطیل است»
چگونه می توانستم عشق را بی کفن به خاک بسپارم؟
من هیچگاه به دنیای هزار ر نگِ نفرت و نفرین تعلق نداشته ام
بهرام باعزت