می دانم با معلول آغاز کردنِ سخن، عطفی بی معطوف به نظر خواهد رسید اما تنها دلم خواست بنویسم و فقط همین. بعضی مورد و مولودِ نادر و کاملا استثنایی در حالات دردناکیِ آدمی اتفاق می افتد که بیشتر به اجتماع ضدّین شباهت دارد . حالت و موقعیتی که خودت را در عین آنکه می شناسی اما نمی شناسی . به تن و جسمت رنگی از دل می زنی . ظاهرت را با باطنت هماغوش می بینی . کاش می شد و می تو.انستم برای حداقل خوانندگان عزیزم بگویم که این بیت از مولانا را سطرِ آخرِ حرفِ دلم بخوانند:
سینه خواهم شرحه شرحه از فراق
تا بگویم شرح درد اشتیاق
وقتی همه ی عمرت را مثل فرزند مریم ، مجرد از تعلقات سپری کنی نمای زندگی ات جز شرح افسانه ای نمی نماید. نگاهت را نخواهند فهمید چه برسد به چشمت که همواره ملبس به آبِ بی فلسفه ای است که اینبار به رغم مدعیان قدیم حتی غماز هم نیست.
و چشم چیست ؟
اگر نیست
برای بستن
تا من
در تو چشم بگشایم
بین معرفت و جنون هیچگاه ترک اولِی نکرده ام و مطمئنا هرگز اینکار را نخواهم کرد. بنابراین باز مثل ماشینی برنامه ریزی شده ترجیح می دهم اشتقاقی از خواسته ی استاد ازلی باشم که طوطی وار در پس ِ آیینه نگهم داشته و گفتنی ام که تنها دلم خواست بنویسم و فقط همین:
چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی
آن شب قدر که این تازه براتم دادند
شب قدر به زعم بسیاری در میان شب های ماه رمضان مستور و منظور است. در چنین شبی آدمی می تواند به واسطه ی تعطیل شواغل و علایق دنیوی به مقام جریده بودن دست بیابد چنانچه حافظ فرماید:جریده رو که گذرگاه عافیت تنگ است
اما شب قدر در منظر و مشرب عشق و عرفان یک موقعیت حالی است و نه زمانی . حتی به اندازه ای این مفهوم یک موقعیت حالی ست که که اگر در نیمه ی روز هم دست دهد برای عاشق شب قدر تلقی می شود.
بعضی واژه ها در بسترهای مختلف مفاهیم ویژه ای دارند که بالاخص در ساحت معرفت و عرفان ، بسته به آستانه ی انقطاع از وجود و استعداد تجرید در عاشق و سالک ، این مفاهیم متغیرتر ظهور و بروز دارند. بیت دیگری که در متن غزل 183 مثبوت است چنین تغیری را عینیت بخشیده است :
من اگر کامروا گشتم و خوشدل چه عجب
مستحق بودم و اینها به زکاتم دادند
کلمه ی مستحق در این بیت به معنای داشتن استحقاق نیست بلکه به جای « نیاز داشتن» استفاده شده است. چنین حالتی موجب توجه حضرت جانان است. یعنی وقتی عاشق خودش را از همه ی دارایی های خُرد و کلان تهی و از نیاز و عطش پر ببیند مورد توجه جانانش قرار می گیرد. معادله ی ساده ای هم هست که توجه محبوبی غنی بر عاشقی فقیر و نیازمند طبیعی است و دور از ذهن نمی نماید.که او بی نیاز و کریم است و عاشق فقیر و محتاج.
بهرام باعزت
این فرصت و وقت را جهت نگارش پستی جدید به مصداق این بیت از حضرت مولانا :
صوفی ابن الوقت باشد ای رفیق
نیست فردا گفتن از شرط طریق
و نیز به حکم این بیت از حضرت حافظ که :
وقت را غنیمت دان هر قدر که بتوانی
حاصل از حیات ای جان این دم است تا دانی
مغتنم می شمارم ضمن اینکه خود وقت از مفاهیم و اصطلاحات مهم عرفانی است که از جنس حال و مقام است. وقت ، نوعی «بیوقتی» و رها شدن از سیطره ی زمان و مکان است. وقت ظرف شهود و مشاهده ی عارف است مصداق جام جهان نما. وقت یعنی حال وارده بر دل سالک.
هجویری در کشف المحجوب می گوید: وقت آن است که انسان بوسیله ی آن از ماضی و مستقبل فارغ شود، چنانکه واردی از حق در دل او بنشیند. وارد شدن آنات و لحظه ها به دل عاشق سالک ، معرفت او را نسبت به خود و هستی افزایش می دهد.
هر وقت معرفت انسان از خود و هستی بیشتر شود آگاهی او از فقر خودش بیشتر می شود و این آگاهی باعث می شود او وجود خود را فقیر و علایق خودش را حقیر ببیند و طبعا از مشعوف و مغلوب شدن به فقیر و حقیر شرم می کند و نهایتا محبوس و محدود به تعلقات نمی گردد. از طرفی انسان عاشق متناسب با حذف خود و حیات ظاهری به اخذ غیرِ خود و حیات باطنی موفق می شود و بتدریج جان جسمی را تضعیف و جان علوی را تقویت می کند یعنی از حیات حدودی کاسته و به حیات ودودی می افزاید. ودود یعنی کثیر الحب (بسیار دوست دارنده) و این یعنی آدم عاشق در این مرتبه ، تک تک ذرات هستی را دوست می دارد و این افزایشِ دوست داشتن ، مساوی با افزایش معرفت یا همان خبر است که مجدداً با افزایش جان تناسب دارد :
جان نباشد جز خبر در آزمون
هر که را افزون خبر جانش فزون (مولوی)
و افزایش جان موجب افزایش طلب و طمع و تمنا در انسان عاشق می شود که با افزایش ناله و زاری متناسب است چنانچه حافظ می گوید:
بنال بلبل اگر با منت سر یاری ست
که ما دو عاشق زاریم و کار ما زاری ست
و اما :
خلوت دل نیست جای صحبت اضداد
دیو چو بیرون رود فرشته در آید
دل خلوتخانه ی انسان عاشق است و مبادی و ابتدای خلوت ،خلوت به جسد است . یعنی انقطاع از خلق و دنیا . در این خلوت بدون انقطاع از دنیا ارتباط با معنا حاصل نمی شود. اما کمال خلوت در خلوت به خرد است. در این مرتبه از خلوت ، عاشق ضمن اختلاط با خلق و دنیا با خدا و معنا هم ارتباط دارد. در این خلوت ، دنیا قدرت آن را ندارد که در ارتباط با معنا مزاحمت ایجاد بکند. سعدی در این خصوص بیت زیبایی دارد:
هرگز وجود حاضر و غایب شنیده ای
من در میان جمع و دلم جای دیگر است
مولانا هم اشاره ی زیبایی به این مرتبه از خلوت دارد:
اینکه گویند اولیا در کُه روند
تا ز چشم مردمان پنهان شوند
پیش خلق ایشان فرازِ صد کُهند
پای خود بر چرخ هفتم می نهند
پس دل که موسوم و موصوف به این خلوت است به فرض ارتباط با دنیا از مزاحمت دنیا محفوظ است. بنابراین تا زمانی که غیر حق در دل مزاحمتی برای حق ایجاد نکرده دل همان دل است در غیر این صورت دل اگر نسخ هم نشود حتما مسخ خواهد شد.
با این سابقه و ذائقه در توضیح دل آورده اند که حقیقت دل از این عالم نیست و دل در این عالم غریب افتاده است و آن گوشت پاره ظاهر وی است و پادشاه جمله ی تن دل است و تمام اعضای تن لشکر وی اند و معرفت خدای تعالی و مشاهدت آن حضرت جزو صفت دل است. از این بابت است که حکیم نظامی حیات حقیقی و انسانی را منسوب و مربوط به عالم دل می داند :
زنده به جان خود همه حیوان بود
زنده به دل باش که جان آن بود
امیدوارم با راهیابی به عالم دل و اسقاط تعلقات ، به استهلاک در عشق معرفت یابیم.
بهرام باعزت
اگر توفیق بار عام یابی
«رسیدن» را به منزلگه شتابی
به محضرگاهِ او داری سلامی
سلامی کز دلت دارد پیامی
سلامی گفته ام من بر «رسیدن»
شنیدن کی بود مانند دیدن
سلامی که پیام عاشقی داشت
نهال دل به خاک سینه می کاشت
من و آن دلبرِ محصورِ زیبا
حصار عشق را کردیم احیا
که زندانی ِ دردِ عشق باشیم
درِ زندان آزادی خراشیم
دلی که بند ناگردد به جایی
به بند عشق خوشتر از رهایی
نگاه او پُر از بیدادِ افسون
دلم از او نه چندش بود و نه چون
هر آن گویم نباشد جز که واهی
سفیدی را که دیده در سیاهی؟!
که لحنش گوش جان را بود گر کام
نبود این کام را آخر سرانجام
نگاهش موج ِ بحری آشنا بود
دلم بی وقفه در حال شنا بود
بر آن درمانگری از ارجمندی
نباشد هیچ چون من دردمندی
منم آن رهروِ ره ناشناسی
چه شب ها گشته ام او را به پاسی
چو او را دیدم و شیدایی ِ خود
عجب دارم از این پیدایی ِ خود
کنار او ز خود گفتن تباهی ست
چنین عهدی یقینا عهد واهی ست
به عطر آن شمیم زندگانی
چگونه بشنوی بویی ز جانی؟
سخن گوید به لحنی برتر از ناز
به گوش جان لطیف و نغز و دمساز
من و او تا سحر با هم نشستیم
در خلوت به روی غیر بستیم
از این خلوت گرفتم تا که برگی
رهایی یافتم از کام مرگی
مرا از جان سخنها گفت و بی گاه
به جانم آتشی زد همچو در کاه
سخن از گلشن جان گفت با من
که جانی دارم اکنون گل به دامن
به هر جا گفته این دامن که مگشای
که خواهم گفت با تو روزی این جای
مرا طاقت بسی طاق است و مهجور
شود کی فرصتِ دیدار مقدور؟
نشانی در کف و دورم چو از دوست
چنین مغزی نگنجد هیچ در پوست
چو گفته نیست حرفش سست بنیان
امید من به عهدش است و پیمان
که بی او زندگی تلواسه ای است
چو زهری محتوای کاسه ای است
کسی که بیند او را لحظه ای چند
چو طوطی دم زند پیوسته از قند
مدار صحبتش بر آشنایی
به شاهی سایه ای نیک از همایی
کسی بینی در آن نخجیرگاه است
که بر مُلک دل و جان پادشاه است
وگرنه هر سری در آن سرا نیست
که تنها واژه ی مردی نه کافیست
یکی حلاج باید تا که گامی
نهد در پیش و هم دارد دوامی
اگر روزی رسی بر این گذرگاه
یقین دان که رسیدی آخر راه
به راهی که نگردی باز از آن
همان راهی که ختم است او به جانان
همان راهی که قبل از ما سپرند
همانهایی که گوی عشق بردند
بهرام باعزت
به حرفِ نازک و با ناز توأم
دلم را نازکانه ریخت در هم
جوارش بر زمان گو مهدِ خوابی
کزو شد بی زمانی آفتابی
شدم روشن ضمیر از بی زمانی
که دیدم آشکارا هر نهانی
ازین روشن ضمیری هست روشن
که روشن بر ظرایف شد دل من
نبود او دیگر آن طفل ِ شکر ریز
که بود او دختری اکنون دل انگیز
سیه پوشیده سر تا پا چو ابری
که طوفانی کند هر بحرِ صبری
سیه چشمان او آنگونه مقبل
حنا بسته به دستِ سِحرِ بابل
به قد معنی کننده لفظِ موزون
که موزونی از آن قامت به قانون
به زیبایی بساطِ حلقه و دام
رمیده دل ترین جان را کند رام
نپنداری برد سود تو از دست
که او رهزن به هرسرمایه ای هست
در این قصه نه از بردن سخنهاست
که قصه قصه ای از سوختنهاست
نگویی که نکردی هیچ کاری
که او آرد دمار از روزگاری
چو چشمت دیدنش گردن بگیرد
شرارِ اشک در دامن بگیرد
دلی را که از او اندیشه ای نیست
بریده داس عشقش ریشه ای نیست
کسی که رفته با او راهِ ایام
گمانش گم کند راهِ سرانجام
خیالت گر گل ِ او می نگارد
حسابِ خارِ عشقش نیز دارد؟!
که با شمع جمال جان گدازش
نماند جز که از پروانه رازش
به ناز او نیازی کس چو آکند
اساس هستی اش از هم پراکند
دلی که شعله ی او بیشتر بود
یقین که هم بر او بیشش نظر بود
که هر لحظه از او گر نو بهاری
ببینی ، خوش که آری جویباری
دلی که بگذرد از این گذرگاه
سلامت بگذرد از او به ناخواه
نگاه او کلاسی هست پُر بار
برای آن که شاگردی ست هشیار
ز سر تا پا اگر چه خود سیاه است
سیاهی ِ جهان در او تباه است
نگاه و دل کند با هم تبانی
که لذت دزدد از او در نهانی
ولی آن کس که او را پاسبان است
جناب لذتِ عور و عیان است
به تنها یک نظر دیدن کفایت
که بر لذت شود آدم هدایت
بیفتد آدمی در بندِ تأثیر
از آن زیبایی ِ دایم به تکثیر
گلوگیرِ دل دیوانه گردد
از او نازی که در پیمانه گردد
توانی در عدم بینی وجودی
بصیرت را اگر با توست جودی
به شمعی جُستن از نور تجلی
قیاس کوه باشد با چو تلّی
حوادث را عنان در دست گیری
نباشی گر به دست خود اسیری
زیان با توست اما سود با چرخ
بیا پس تو بکن تعیین این نرخ
چو غنچه تا به گل بودن سفر کن
به رُستن عالمی را با خبر کن
که دنیای درون توست باغی
بگیر از باغ جان خود سراغی
به صبحی که بر آید مهرِ رخشان
بر آ تا که شوی پرورده ی کان
جوارِ جان ، جهان ِ دیگری هست
توان آنجا به هر چه عشق پیوست
توان تیشه زدن بر هر رگ و بند
چو فرهادی زدن بر عشق پیوند
توان بر دلبری گاهی دلی باخت
توان کاخی برای عاشقی ساخت
به طفلی که درون ماست گاهی
رسیدن می توان از راه آهی
.........
رسیدن نکته ای نغز و بلند است
برون از هر کمند و هر چه بند است
عروسی هست مه رو ماه غبغب
که مهرِ روز هست و ماه در شب
«رسیدن» را نخوانی واژه ای عام
که او را هست با تو خاصْ پیغام
نه مقصد نه هدف منظور و حرفست
غرض از این سفیدی نه که برفست
رسیدن رفتنست از قال تا حال
گذار از نارسی ها است و از کال
رسیدن جلوه ای از آرزو نیست
که بر قصدِ نماز او جز وضو نیست
عبور از ظن و شکها تا یقین است
نهادن پشتِ سر آیین و دین است
نهادن غصه ی دیروز و فردا
شنیدن قصه ای از لحظه تنها
فراتر از جزایی و گناهی
رسیدن تا به اشکی و به آهی
رسیدن تا به دنیای بزرگی
که خوبست حال برّه پیش گرگی
به هر کانی در آنجا لعل روشن
به هر دامن ز کوهی هست معدن
به معنی جاده ای از ناتمامی
که دارد نه نشانی و نه نامی
قدم را می دهد این جاده تعلیم
نگردد بر بلند و پست تسلیم
چو آن جانان ِ آموزنده جانی
قدم را او بیاموزد روانی
به غواصی یکی دریای ژرفی
که ناگنجد به نحوی و به صرفی
توان در نحوِ محوش جستجو کرد
نگاهی تازه از این شستشو کرد
اگر این پرتوِ دل را ببینی
گذاری خود سراب و ره گزینی
که مفهوم «رسیدن» اقتضایی ست
بگویم این به جرأت که قضایی ست
نمی خواهم به تقدیر آورم روی
کنم این آب را جاری در آن جوی
که اصل و فرع را گاهی ست پیوند
شود این جای ِ آن یک گه گلوبند
تغیرهاست گر در ماه و در سال
همین تغییر را دارند احوال
و این تغییر تفسیری ست از رنگ
که حتی می پذیرد نقش از او سنگ
کتاب هستی و گردنده کیهان
پذیرنده شده از رنگْ عنوان
پُر است از تازه و نوهای بسیار
به رنگارنگی ِ هر جمعه بازار
همیشه چون جو و گندم و ارزن
فلک را تازگی ها هست خرمن
که او را گر به ژرفا گوهری است
به پای تازگی آورده در دست
که حرفِ روزنش از روشنایی
حدیث تازه ای از آشنایی
که مانوس است او را صبح با شام
از آن رو که نویی را کرده او رام
ز کارِ نو شدن این چرخ گردون
نباشد لحظه ای کوتاه ، بیرون
به هر تابِ جهان که زندگی هست
چو مهدی طفل را ورزندگی هست
بهرام باعزت
به یک گاهی بیا بی گاه باشیم
بیا تا یک قدم همراه باشیم
شود گر مختصر با من ره آیی
چه دیدی ! شاید آیی تا رهایی
اگر چه ما به هم یک ناشناسیم
ز یک مو آشنایی گر چه تاسیم
ولی ما که کسی جز هم نداریم
به غیر از بی کسی ما غم نداریم
دراین غربت سرا زانو به آغوش
چنین غم کی شود ازمافراموش؟
غم و ما معنی آن جمع باشد
که در اوجان ما چون شمع باشد
چنان از شمع جان سوزیده جانم
که ترسم سوزد ازشرحش زبانم
به تخفیفی که جانش ناگریزد
اگر گویم دل از دنیا بریزد
مگر قولی به من منظور داری
مرا از حیرتت معذور داری
نپرسی این چرا اینگونه دَمساز
نپرسی آن چرا دَم را برانداز
سخن که آمد اینجا خواه ناخواه
دلم خواهد شوی از سرّی آگاه
درین راهی که می گویم سراسر
ز حیرت بر زبان : الله اکبر
دراین ره منزلی هست ازتکامل
که راهی می شوی ازغنچه تا گل
بده پرواز جانت را چو بازی
برای صید یک تیهوی نازی
نباشد در توانایی ِ صد مرد
نهادن یک قدم در این رهِ فرد
نمی دانم مرا کام ست ؟ پیغام؟
همین دانم که من مستم ازین جام
چو میخانه نشینی از خرابی
برون شد را به دنبال طنابی
شبی حبل المتین ِ آه جُستم
شدم بالا ودست ازخویش شستم
به کاری که ندانی آن چه کارست
ولی دانی که تنها کارِ چارست
زدم دست و به فتوایی ز باور
سفر در اوج باور شد میسر
نگو با من ازین دَم پرده بردار
که مَنعم کرده از این کار دلدار
به پای بی سوالی طی کن این راه
نگویی تا که هی استغفرالله
در این گلشن نپرسد کس ز بلبل
چه چیزی دیده و بشنیده از گل
بلند است آشیانه تا به عنقا
بلندی از ثری بین تا ثریا
نباشد کار ایمان کارِ بازو
نسنجد پس کس ایمان با ترازو
شبی از کوچه ی دل می گذشتم
که چشمم خورد به طفل سرشتم
همان کودکِ از جان اقتباسی
همان آدمکِ روانشناسی
به لبخندی که درادراکِ هُش نیست
ومستی زاتر ازاوهوش کُش نیست
مرا دنبال خود تا بی نشان برد
نمی دانم کجا شاید به جان برد
غرض آنجا ز خود بس دور بودم
به یک رویای شیرین- شور بودم
جمالی داشت معصومانه شیرین
به شیرینی چه معصومانه آیین
مرا تا بی نشانی بود دمساز
چنانچه خود ز خود نشناختم باز
پس از آنی که گم کردم خودم را
بنای گفتگو بنهاد و دَم را
چنان شیرین سخن می گفت محکم
به من ناآشنا بود آن چم و خم
منی که خود سخن پرداز دهرم
معانی و بیان مغلوبِ سِحرم
به زنگی گر زنم من نقشی از روم
نگردد بر کسی این نکته معلوم
سخن از چشمه ی طبعم چو جوشد
گمان ِ تشنه آب از من بنوشد
خلیلانه سخن را گر کنم تیز
ز اسماعیلها سرهاست سر ریز
سخن گویم گر از لیموی شیراز
مذاق جان چشد خرمای اهواز
سخن ،حرف از رسالت نیست اکثر
سخن با من ولی وحی از پیمبر
مرا در کوره ی دل اخگری ناب
که با او سازم اینگونه زری ناب
به هر گوهرکه با دل سفته ام من
چه اسراری نهانی گفته ام من
همه اهل سخن را دل ، دگرگون
من اما هم دلم خون هم جگر خون
نوازش کرده بعضی را اگر باد
مرا کندست طوفان بیخ و بنیاد
اگراز دیگران شد جامه ای چاک
من آن سینه دریده عاشقم پاک
نه من از ننگ می گویم نه از نام
نمی افتم به این بند و به آن دام
نخوانم هیچ از دیروز و امروز
که من بر درس ِ حالم دانش آموز
اگر گویم ز هجران یا وصالی
نجویم جز ازین گفتن کمالی
ز هر عشقی اگر خاکستری بود
من اما نیستم جز توده ای دود
اگر مِیلم کشد گردن کشیدن
جهان گردن بچرخاند به دیدن
که من شاگردِ مهدِ آفتابم
جهان را گیرم اما در نقابم
سطوری بود کم از دفتری چند
مگر حاصل شود بسیار پیوند
نمی خواهم سخن بی ربط باشد
خداناکرده حرفم خبط باشد
که هر حرفی نباشد حق دلیلش
به حقی کس نپندارد جلیلش
بهرام باعزت