به نام حضرت عشق
اسما و اوصافِ حق
بی آنکه بخواهم آفاق اسما و اوصاف خدا محدود جلوه کند ذکر این نقل قول در باره ی بایزید بسطامی خالی از لطف نخواهد بود که روزی یکی نزد بایزید آمد و از او خواست از اسم اعظم خدا بگوید. بایزید گفت: تو مرا بر اسم اصغر حق دلالت کن تا من تو را بر اسم اعظم او دلالت کنم. آن مرد حیران ماند. آنگاه بایزید گفت: همه اسمای حق اعظماند. به نظر صمیمانه ترین اظهار در باره ی اوصاف و اسماء حق از زبان بایزید و در این نقل قول بیان شده است. بایزید نماینده ی نسلی است که از پنجره ی عشق به هستی و سپس به خالق هستی نگریسته اند و یقیناً او نه شارع وار بلکه عاشق وار به مفاهیمی مثل اسما و اوصافِ حق نگاه می کند . چنانچه مولانا نیز تالی و تابع همین نگاه عاشقانه است. تردیدی نیست که نگاه عاشقانه، صمیمی و صریح ترین نگاه به کل مفاهیم هستی است. به این ابیات توجه کنید:
هر که به جدِّ تمام در هوسِ ماست ماست
هر که چو سیلِ روان در طلب جوست جوست
نقشِ وفا وی کند پشت به ما کی کند؟
پشت ندارد چو شمع او همگی روست روست
برای درکِ بهتر از مفهوم این ابیاتِ ارزشمند ، جا دارد به فلسفه ی وجودیِ اسما و صفات حق به صورت ایجاز و مفید خارج از آنچه مقصودِ علم کلام در شرع است تأمل داشته باشیم. اسم یک علامت و نشانه گذاری است تا با آن مسمی را بشناسیم و یک وجودِ عینی را بواسطه ی اسم از وجودهای عینی دیگر تمایز ببخشیم. صفت نیز الصاقی به اسم است که خصوصیتی را متوجه اسم و در حقیقت متوجه مسمی می کند. مطمئناً این تعبیر از اسم و صفت ، آن روابطِ پیچیده و گاهی جدلیِ کلمات را که در علم کلام و شرع است به همراه ندارد و همین باعث می شود خواننده و شنونده خیلی صریح و بی حاشیه به مفهوم مورد نظر راه پیدا بکند. این یک اصل است که برای لذت بردن از زیبایی واقعی بایستی تمام زیبایی های قراردادی را که به واسطه ی ساختار پیچیده و قراردادی اشان حتی جنبه ی تصویری و خیالی خود را از دست داده اند از ذهن بیرون کرد . در رابطه با زیبایی اسما و صفات حق نیز این اصل وجود دارد و توجه به آن ، خیلی بیشتر از آنچه تصور می شود میانبُری به سر منزل مقصود است.
مولانا در ابیات فوق ، صفتِ پشت و رو نداشتن و خالص و بی ریا و بی حاشیه بودن را به شمع منسوب کرده و از این طریق اسم شمع و سپس صفتِ پشت و رو نداشتن را متوجه معشوق خود می کند. نکته ی ظریفی که در این توصیف حائز اهمیت است این است که چنانچه در تعریف اسم هم آمد اسم نشانه و علامتی برای تمایز وجودی عینی از یک وجود عینی دیگر است. اینجا سوالی پیش می آید که بنا بر چنین تعریفی جایگاهِ وجود غیر عینی کجاست؟ و اسما و صفات خدا که وجودی غیر عینی است چگونه تعیین و تبیین می شود؟
طلیعه ی جواب این سوال در تفسیری که از ابیات فوق الذکر شد مبرهن و مشخص است. ما به واسطه ی درک از وجودهای عینی ، به وجودهای غیر عینی شخصیت می دهیم و از این رهگذر ، اسمایی را لحاظ کرده و آنگاه آن اسم ها را به خصوصیاتی که از وجودهای عینی سراغ داریم به وجودهای غیر عینی متُصف می کنیم. به این بیت دوباره توجه کنیم:
هر که به جدِّ تمام در هوس ماست ماست
هر که چو سیل روان در طلب جوست جوست
مصراع اول، کلیدِ ورود به این ساختمان فکری و معنایی است. هر کسی به اندازه ی همت و تعلق خاطرش به یک ارزش ، می تواند خدا را شناخته و در محدوده ی همان ارزش که به آن تعلق خاطرش هست برای خدا اسم تعیین کرده و سپس در محدوده ی همان ارزشی که دوستش دارد برایش خصوصیاتی هم قائل بشود و خدا را با آن خصوصیات که به رنگ ارزش مورد بحث است توصیف کند. جان کلام این است که اسما و صفات در مورد وجودی عینی بیشتر از آن که با حقیقتِ ماهیت یا ذاتِ او ارتباط داشته باشد در ارتباط مستقیم با ارزشی است که ما به آن تعلق خاطر ویژه داریم. حالا وقتی صحبت از موجودی غیر عینی می شود این اسما و صفات تنها به رنگ تعلق خاطر ما به ارزشهایی خاص در می آید و هیچ سنخیت و جنسیت و تناسبی با موجود مذکور ندارد به همین خاطر ، اسما و صفات از نگاه برخی متکلمان نیز به صورتهایی گوناگون تعریف شده است. برخی از ایشان گفتهاند: هر آنچه ممکن است به تصور انسان در آید، چنانچه تصورِ آن بدونِ تصور غیر و به صورت مستقل ممکن باشد ذات، و در غیر این صورت وصف است. یعنی صفتی را بواسطه ی وجود آن صفت و خصوصیت در فردی ، به فردِ دیگری قائل می شویم. در این تعریف، وصف در برابر ذات قرار داده شده و سخنی از اسم به میان نیامده است. این یعنی که اسم نه به ذات مربوط است و نه به خصوصیتی خاص . پس اسم تنها نشانه ای برای شناختن افراد و اشیاست.
در تعریف دیگری برای اسم و صفت آمده است: اسم به شرطی اعتبارِ ماهیت است که آن ماهیت قبل از نامگذاری یا تعیین اسم برای اسم گذارنده محرز و آشکار شده باشد. امّا اگر ماهیتی به صفتی معین موصوف گردد وصف نامیده میشود؛ مانند: خالق، رازق، طویل و قصیر. می بینیم که اسم حداقل برای موجودات جاندار که ماهیتی دائماً در حال تغییر دارند نمی تواند شاخصه ی ماهیت باشد. شاید کسی بگوید در مورد خدا تغییر منتفی است . فارغ از تعبیری که هر کس از تغییر می تواند داشته باشد آیه ی 29 سوره ی الرحمن گویای تغییر مورد نظر است:
کُلَّ یَوْمٍ هُوَ فِی شَأْنٍ = او (خدا) هر روز (همیشه و هر لحظه) به شأن و کاری مشغول است. این یعنی که خدا در شئون و تغییرات آفریده های خود تصرف دارد. و می دانیم که هستی لحظه به لحظه در حال تغییر است بنابراین متصرف به این تغییر خودش نیز لحظه به لحظه شأن عوض می کند. به همین دلیل است که انسان همه ی اسما و صفات چه آنهایی که در عرف بار مثبت و چه آنهایی که بار معنایی منفی دارند را به خدا نسبت داده است تا همه ی هویتهای متغیر او را در بر بگیرد. خدا لحظه ای رئوف است و لحظه ی دیگر خشمگین . لحظه ای بیماری می دهد و لحظه ای دیگر شفا ، در یک لحظه بلا نازل می کند و لحظه ای بعد صبر و شکیبایی . در آیه ی 54 سوره ی عمران که : «وَمَکَرُوا وَمَکَرَ اللَّهُ ۖ وَاللَّهُ خَیْرُ الْمَاکِرِینَ » اگر خوب دقت شود به حقیقت مذکور پی خواهیم برد که صفت مکار با آن که بار معنایی منفی دارد اما برای تعریف تغییری که در شخصیت و طرز رفتار خدا انجام می گیرد توصیفی به جاست.
از این روست که متکلمان در رابطه با اسما و صفات خدا به یک مجموع و جمهوری نرسیده اند حتی ایشان در خود ماهیتِ اسم و صفت دچار اختلافند و از نظر برخی از آنان کلمه ای مثل رازق از اسمای الهی است و نه از صفات او. چنانچه برخی میان واژه ی خدا با واژه ی خداوند تفاوت قائلند و بر این باورند که خداوند به معنی ارباب و صاحب است اما خدا به معنی خالق هستی . در عهد جدید، کلمه ی خداوند برای عیسی مسیح نیز به کار برده شده است. کاربرد این اصطلاح برای مسیح دو معنی می داده است. در وهله ی اول، همان معنی ارباب و مولا و سرور را ادا می کرده و در وهله ی دوم در کاربرد خاص ، این اصطلاح به الوهیت او نیز اشاره دارد. در این معنا، این اصطلاح، او را وجودی الهی اعلام می کند. در قرون اولیه ی مسیحیت، همین امر موجب آزار و قتل مسیحیان شد. امپراطوران روم، خود را ارباب و ولی نعمت اتباع و رعایای خود می دانستند. وقتی مقامات رومی از مسیحیان می خواستند که همچون سایر اتباع روم، امپراطور را « خداوند» بخوانند ایشان از این کار سر باز می زدند، چون ایمان داشتند که ارباب و ولی نعمتشان فقط عیسی مسیح است. به همین سبب خون ریزی های زیادی از این طرز تلقی بوقوع پیوست.
اگر به کلماتی مثل قهار و جبار نیز توجه کنیم می بینیم به علت منتسب بودن به خداست که رنگ تقدس به خود گرفته اند وگرنه بار معنایی هر دو منفی و اخلاق گریز است. اینجاست که به عمق سخن بایزید پی می بریم که همه ی اسما و صفات خدا اعظم و تقدس رنگند چرا؟ چون هر قطره ای چه آلوده و چه پاک و زلال که به دریا بپیوندد فقط اسم و صفت پاکی و بی آلایشی را به خود پذیرا خواهد شد و هیچ کسی قادر به تفکیک قطره ای از دریا تحت عنوان ناپاکی و پلیدی و آلوده بودن نخواهد بود هر چند که آن قطره با بار آلودگی و ناپاکی وارد ساحت دریا شده باشد.
درکِ مفهوم پاراگراف بالا می تواند ما را به ادراک از اظهار نظر عارفان در باره ی اسما و صفات حق رهنمون باشد که هر هستنده ای در هستی برای خدا اسم و صفت هست . چرا که قبلا گفتیم اسم نشانه ای برای شناختن موجود است و همه ی مخلوقات در هستی نشانه ی خدا هستند . این یعنی ما با اثر ، موثر را می شناسیم ، با نقش است که به نقاش پی می بریم . و از آنجا که در هستی هم نقش قهار است و هم جبار ، هم نقش ستمگر است هم متکبر ، هم نقش مقدم است و هم مؤخر و هم نقش مذل(خوار کننده) است و هم ضار (ضرر رساننده) است و هم قابض(گیرنده) ، بنابراین همه ی این اسمها بایستی نشانه ای برای شناخت حق در نظر گرفته شوند و از این نظر که شناخت حق از طریق مخلوقات صورت می گیرد و کوچکترین ذره در هستی نماینده ی حق است پس اشکالی ندارد که اسم ها و صفات با بار منفی نیز که اسم ها و صفات مخلوقات هستند به همین مناسبت به حق اطلاق بشود و این امر خود نشانه ی فارغ بودن حق از نیک و بدها و ارزش و ناارزشهای ساخته و پرداخته ی ذهن ماست. چنانچه در اسمهای حسنای حق به اسمهایی مثل ضار (ضرر رساننده) ، متکبر ، شدید العقاب (سخت شکنجه دهنده) ، خیر الماکرین (بهترین مکر کنندگان) و ...... بر می خوریم.
اگر طیفِ این بینش را گسترش بدهیم و باورمند باشیم که کل هستی خداست و خدا در تک تک ذرات هستی حضور و وجود دارد و خدا موجود شخصیت داری نیست چنانچه پانتئیسم (همه خدایی) مبلغ این عقیده است و برخی از عارفان بزرگ ما به آن اعتقاد داشتند و دارند قبول خواهیم کرد که همه ی موجودات و ذرات هستی مقدس هستند چون جزئی از خدایند بنابراین اسما و صفات نیز که به موجودات تعلق دارند فاقد بار معنایی منفی و ناپسند خواهند بود. با این توصیف ، اسما و صفات حق ، همه ی موجودات و مخلوقات و تک تک ذرات تشکیل دهنده هستی اند . از همین رو عارفان معتقدند اسمای کلی ، محدودند اما اسمای جزئی به شمارش درنمیآیند. از مقوله ی «نفی تعدد» نیز که به معنی یکسان بودن خدا با ذات هستی است و هیچ دوئیتی بین خدا و هستی روا نمی دارد و از این مورد به واحدیت خدا و وحدت برون ذاتی تعبیر می شود می توان به حقیقت اسما و صفاتی که در بالا برای خدا ذکر شد به نیکی پی برد.
وَمَا تَسْقُطُ مِنْ وَرَقَةٍ إِلَّا یَعْلَمُهَا
بهرام باعزت
«تقدیم به زیبای درونم»
اینکه گویند محال است رسد کوه به کوه
ولی آدم به مجال است رسد تا آدم
گرچه اهلِ دو جهان متفاوت باشند
حرف بی ربطی نیست
که دل آرد به ستوه
دلربا شاعره ای چندی پیش
از گذرگاهِ زمان
ار فراسوی جهان گذران
از دیار دل و از مردم جان
آمد و بر در ِ خلوتکده ام حلقه نواخت
خلوتی با من ِ دلسوخته ساخت
شهر او در ته ِ شبهای خیالی جا داشت
خیلی آن دور که مهتاب آنجا
خیمه ای بر پا داشت
چند روزی شب و روز
گوشه ای جُسته و گشته دلمان حاشیه سوز
شب همه مثنوی عشق به هم می خواندیم
روز هم با بلم ِ چشم غزالش
به هوسناکترین بحرغزل می راندیم
قلم و من که دو پرورده ی معنا هستیم
در افق های سخن
صورتکی از فلکی می بستیم
صنع را در سخنم دید طبیعی تر از آن
که زبان
می کشد حسرتِ از صنعت و از حصر تکلف رَستن
درِ تحسین نتوانست به طبعم بستن
گفت: دیوان ادب از سخنت آب خور است
شب و روز ِ سخن از طبع تو عرصه گهی از ماه و خور است
هنرت عطرترین است به باغ احساس
سخن توست در این عطرکده بوی اساس
عیسی ثانیِ عصری که سیه پیشه تر از کیشِ شب است
تویی ای آنکه سخن روزترین از تو به تاب و به تب است
مانده ام فاش کنم خاطره ای را یا نه؟!
اینکه من سایه به سایه به کنار تو کنون آمده ام
اتفاقی ست مصادف شده آیا یا نه؟!
سخن اینجا که رسید
دل من هم لرزید!
پشت آن لحنِ لطیف
نکته ای بود ازلی و ابدی نغز و ظریف
او به لبخندِ درآمیخته با یک خجلی
گفت با من که تو تنها خلفِ اهل دلی
راز لبخند ملیحش به فسون
خاکِ یادم را بیخت
آسمانی به هوسباریِ چشمانش نیز
همچو باران به دَمی خاطره در یادم ریخت:
با درنگی ، قلموی گذری تند و نهان
بر بلندای زمان
بینِ آن دلبر نازک بدنِ ناز و من نازک دل
سرگذشتی زده بود
ردِ این خاطره چون پلکِ ترم
آبی از جان می خورد
خورده ، جه صاف و چه دُرد
مستی ام سر می بُرد
در خودم واماندم
بر لبش لبخندی
بود شد ، بودا شد
از جهان وارسته
در دلش انگاری
حسرتی پیدا شد
رنگِ آن حسرتِ دل خاطره ای زیبا را
در گذرگاهِ زمان مانده ی بوم ِ یادم
نقشی زد
نقش ِ آن روزِ مصلائی و آن حوض قشنگ
که همیشه دل من هست به تکرارش تنگ
او سرش را جنباند
تا بفهماند که
بیخودی اینجا نیست !
با خودم تا گفتم:
با خودت راه بیا
دست و پایم لرزید
چشم او برقی زد
چاره ای دیدم نیست
با گریزان نفس در تک و پو افتاده
با زبانی ساده
دل به دریا زدم از این رخداد
هر چه بادا تا باد
باید این راز گشاد
در رگِ خاطره جاری شدم و خونین دل
از سخن دادم داد:
من مسافر بودم
گذرم شهر تو بود
شهر زیبا و قشنگی که به دنیای درون ساخته اند
کوله بارم به جز از یک دل بی نقش و سفید
در برم ، هیچ نبود.
حوضِ سنگی وسط باغ مصلا پُرِ آب
و من از سوز عطش
مثل گلدسته از آوازِ اذان گو بی تاب
آفتاب آمده در قصر افق بر ایوان
جامه ی شسته در آتش که چلاند
قطره هایش عرقی شد به سر و صورت من گشت روان
خم شدم یک کفِ دست آب به بالا بردم
که به چهره زنم آبی و بشویم تبِ جان
چشمم افتاد به تصویر تو در آن سرِ حوض
سرِ سودائیِ من بالا رفت
شد موذن در بانگ
لا الهَ که بخواند
در گلوی دلِ من تکه ی لبخندِ تو ماند
دلم از سینه گسیخت
کفچه ام باز شد و آب در آن حوضچه ریخت
آبِ رو یا که وضو؟
در معمای نگاه تو من این می جُستم
که تو لبخند زنان پرسیدی:
«نگرانِ آبی ؟
آبِ این حوض تمیز است و وضو باطل نیست»
دلم آرام گرفت
همنوردِ تنِ چندی که وضو می کردند
سرِ حوض ایستادم
الکی خیساندم
دست و پا و آرنج
شاخه ی تازه ی زیبائیِ تو پُر از سیب ، از نارنج
و من از این همه زیبانگری زمزمه گر
به خیالی که تصور بکنی
سوره و آیه و حمدی ست که خوانم از بر
که تو پرسیدی باز
قلمی پیشم هست؟
دلم از هول برَست
دستِ من تا شرفش بوده قلم با او هست
جنگجو تیر و منِ صلح طلب هم همه جا
قلمم هست به شست
در نگاه تو اسیرِ الف و لامی و میم
در سکوتِ خواهش
قلمم شد تسلیم
این تصور که قلم از لبِ انگشتِ تو شربت نوشید
مهر در جان من انداخت دلم را جوشید
دیدم انگار نوشتی به ورق سطری چند
یک تبسم به لبت بود در این حین به شیرینی ِ قند
شاید آنروز به این روز می اندیشیدی
که پازل های حضورت به ورق می چیدی
گرچه روبند ،کسی
روی خطِ خوش و زیبا ننهاد
با این حال
دیدن خط تو بر چشم سرم دست نداد
اما بعد
چشم دل خیره به خطی دگر از حادثه شد
به حضور تو در این عالم و دنیای شهود
که به اوصافِ تصور نتوان وصف نمود
به همآغوشیِ زیبای قلم با دستت
که کنون دست من است
به همان نکته نگاری به همان شیوایی
که سخن را به می ِ چشم تو مدهوش کند
و همین مدهوشی
نسخه ی خط تو و مشقِ تو زد بر باور
که اگر نارنجی یا سیبی
کلکِ زیبائیِ تو داد به من
به قلم جلوه ی شیرین زد و فرهاد به من
«بهرام باعزت»