چقدر گذرگاه خیال تو رویایی و چشم نواز است
هر فراغتی که دست می دهد
به این گذرگاه می آیم
همیشه انتهای من به ابتدای این گذرگاه می رسد
و خیسی چشمهایم به سبزه زاری از باورت
هر روز به انتهای خودم سر می کشم
تا از ابتدای تو سر بروم
و هر دفعه چشمهایم خیس می شوند
که طبیعت باورت سر سبز باشد
کاش هیچ گذرگاهی به معنی جاده نبود
و هیچ جاده ای به معنی غربت
و هیچ مسافری به معنی غریب
«بهرام باعزت»
روزی که فاصله ای بین ما نخواهد بود
به دیدنت خواهم آمد
شاید عصری که
همواره ابعاد ساده ای از سکوت و دلتنگی دارد
و شاید نیمه شبی که
همیشه از پنجره اش به وسعت منظره ی تنهایی خیره هستم
بگذار این خواب شیرین را تا تو بیاورم
که با تو بودن
راز دلم هست
و جای بازی خیالم
اما
راز دیگر این هست
که نام ها
و شاید واژه ها هم
علت بیگانگی ها و دوری ها هستند
و چه اقرار شرافتمندانه ای
که می دانم
این عصرهای پر از سکوت و دلتنگی
و این نیمه شبهای خیره مانده به تنهایی
قصدشان
دچار کردن من به بی نامی و بی واژگی ست
تا آنقدر در این دچاری پیش بروم
که فاصله ای بین ما نباشد
«بهرام باعزت»
ای ققنوسی که روزی در فراسوهای زمان
از بال بال زدنهای آتشگونی
آفریده خواهی شد
در پس ِ ناگاه هایی که آئینه ها
انعکاس سوختن را
به حماسه ی آتش و جان
تجلی خواهند داد
پیچکی باش به دور تماشای شعله ای
که در رُستنگاهِ شبانه و مه آلودِ نگاه
جاده ای بیرون از مدار این کره ی خاکی را
روشنایی داد
تا روزی
مردی ققنوس تبار
تک و تنها
بی هیچ کوله ای
بی نام و ننگ
پی ِ نگاه تازه ای
به ملکوتستان باور برود
«بهرام باعزت»
عاقبت جای پرستوهای کوچ را
در بام باور پیدا کردم
نیمه شب گذشته از پشت دیوار ویرانه ی دل
نردبانی به پشت بام احساس گذاشتم
و تا بلندی ِ یک رستگاری ِ افقْ نما بالا رفتم
از قامت طغیانی ِ نور و ظلمت
شفق ، جامه ای به رنگِ «بی فلسفه» در تن داشت
زمان با اشاره ی محوی از عدم همراهی اش عذرخواهی کرد
و من به پاس همه ی همراهی های زمینی اش
از بالای نردبان به او بوسه و درود فرستادم
جدایی همیشه سخت است
با همه ی ابراز سادگی در رفتار زمان
ابعاد بی مهار اشک را در چشمانش دیدم
و صورتم را دزدیده و بی مهار گریستم
هر کسی می داند که عادتِ تولد، گریستن است
و تولد ، سر آغازی از بی زمانی ست !
برای همین به ازل ، زمان بی آغاز نیز می گویند !
چرا که ازل ، همه ی محتوای معنی ِ تولد و کوچی بی آغاز است
و این شفافی ِ رمز آلود
جای پرستوهای کوچ در بام باور است
و اکنون من به این بام رسیده بودم
«بهرام باعزت»
چندی ست که چشم باورم به آسمان خیره مانده است
اما هنوز من با خاکها و آبهای این زمین حرفهای بسیاری برای گفتن و شنیدن دارم
من باید با خاکها و آبهای این زمین درد دل کنم
من باید خاکی شدن را از خاک و جاری بودن را از آب یاد بگیرم
من هنوز از دیدار خاک و آب ، جز «سکوت» نگفته ام
من هنوز خامی ِ غروب مهر ازلی ام را در تنور طلوع خورشید عشق نپخته ام
اینکه هستی ِ هشیاری ِ من نیلوفری ست که بر تنه ی مستی ِ عشق پیچیده است
هنوز تمام ِ قصه ی گل شدن ِ دانه نیست
و اینکه نهایت عمر شمع جانم که تنها با ترازوی صبح قابل سنجیدن است
هنوز سنگهای تردید ِ دمیدن و ندمیدن او را انتظار می کشد
وعده ی بامدادِ سفرم را مشکوک کرده است
و اینکه دوشیزه ی نوجوان ِ بودِ من هنوز در عقدِ بودا در آمدن را به بلوغ نرسیده است
به تعجبم واداشته که چرا چندی ست چشم باورم به آسمان خیره مانده است
در کدام شبِ زلفی کمند از گردن این صیدِ سراسیمه و بی تاب سوال خواهد گسست
که چرا بی صبح ِ رُخی از منطق و یقینی
حلقه ی این زمین آنقدر تنگ شده است
که حجم عشقم را تاب نمی آورد
که چندی است چشم باورم به آسمان خیره مانده است
«بهرام باعزت»