درست یادم نیست ، یعنی هیچ یادم نیست
که کدام لحظه از ازدحام بی سر و ته لحظه های زمان
نطفه ی حسرت آلودِ قطره ی نگاهم را در چشمان دریایی تو به بلوغ رساند
آن شب و آن لحظه من از کوچه ی تنهایی ِ یک بستگی ِ پاک
به دو راهه ی عطش و آب رسیده بودم
شمع لذت در دست باورم نورش را به فرا راهِ آب افکنده بود
می خواستم راه بیفتم که دلم واپس کشید
و از زمزمه ی دعوتی پچ پچ گونه به تماشای تجلی ِ تردید ایستادم
لحظه ای خوشبو پنهانی دستم را گرفت و تا گلخانه های تو در توی دل راه برد
از بیشه ی دوری صدای دل انگیز موسیقی احساس می آمد
و عطش شنیدنش بی وقفه و مدام از ریشه ی خواهشم جوانه می زد
آن لحظه ی خوشبو زمان را نگه داشته بود
انگار که هزاران سال زندگی در آن لحظه ی خوشبو را باید تجربه می کردم
به بوی خوش و مسحور کننده ای که از آن سو می آمد گوش سپردم
بوی سیب ! بوی سیب !
حدس زدم باغ سیبی و سیبستانی باید آنجا باشد
دوام ِ زنجیری ِ آن لحظه ی خوشبو پاهایم را بسته بود
و من در دو راهی عطش و آب تنها به شاهراه عطش می اندیشیدم
شمع لذت در دست باورم را به آن سو گرفتم
و قدمی برنداشته سیبی که تو جلوی پایم انداختی را برداشتم
تو با آن سیب تنگنای فاصله ها را چیدی و مرا به سیبستان رساندی
هنوز هم پشت به زمان و در احاطه ی آن لحظه ی خوشبو
در ابتدای شاهراه عطش
من آن آدمم که سیب تو در دستم مستِ بوییدن هستم
«بهرام باعزت»
من به دنیای زیبایی تعلق دارم
که خورشید
صبح ها
به گل سرخ سلام می کند
و بعد تقدیر روئیدن و شکفتن را
حادثه ی دیدار با او می آفریند
دنیای زیبای من
موِستان ِ مستی تصوری از گذری ست
که از بهشت موعود اتفاق می افتد
دنیای قشنگی که
جز عاشقی حکایات کوچه پسکوچه هایش نیست
در این دنیای پر شکوه
تنها سکوت است که
خلاءِ شکوهِ احساس را پُر می کند
و گوارایی ِ لذت بردن را معنی می بخشد
این دنیای زلال از زیبایی
که از زمزمه ی جاری شدن حیرت
بی هیچ لحظه ی فراغتی
غرق در ابهام نیوشیدن است
تنها دنیایی است
که کشاکش رنگین سیب و گندم را
مشی و مشیانه را
و
کوچ تماشا به حماسه را
حرف می زند
من به دنیای زیبایی تعلق دارم
که در آن
ازلیت به ابدیت پیوسته است
و هنوزهای اجزای خلوت
در مکتب او
سیاحت در تنهایی ازلی را
درس می دهند
من به دنیای چشمهای زیبای تو تعلق دارم
«بهرام باعزت»
در بی هوایی ِ یک دلگیری ِ خفه کننده
هوایت را کرده ام
انگار وقتی تو لباس ِ میهمانی ِ باورم نباشی
میهمان دنیا بودن برایم محال است
تنهاتر از همیشه هایی که صدایت زده ام
صدایت می زنم
و از اندرونی ِ فراقستانی که عمری
حسرتِ ِ آبی ِ آسمانی ِ نگریستنت را زندگی کرده ام
پا بیرون می گذارم
آواری از غریبی زیر و زبرم می کند
و به ناچار
در مشتِ تصورم خورشید خیالت را
برای چند صد هزارمین بار نگاهی می اندازم
خورشید خیالت
همه ی وجودم را در آنی از لحظه در می نوردد
و تازه می بینم
که دیگر هیچ شباهتی به خودم ندارم!
با من چه کرده ای ای ناتمامی ِ مفهومی که
با رنگی از دچار بودن
طرحی دیگر از من در انداخته ای
«بهرام باعزت»
عصر هر روزِ شبِ آدینه
به هوای تو هوایی ست دلم در سینه
یادم آید شبِ آدینه ی هر هفته قراری که به هم می دادیم
به همین یاد
دل و من شادیم
.......
عصر دیروز شب آدینه
مثل هر هفته ی این روز
بی درنگ از هر بار
شد دلم تنگِ تو و تنگِ قرار
مثل هر هفته ی این روز
تا به خود آیم و با خوب و بدِ دلتنگی
با بد و خوبِ مجاور شدن ِ شیشه ی دل با سنگی
کوک را سنجم و سنجیده زنم آهنگی
سر از «آنجا»
در آوردم باز
که میان من و تو
بود و هم خواهد بود
تا ابد «آنجا» راز
اما نه !
مثل هر هفته ی این روز
مثل هر بار تو «آنجا» بودی !
با کسی !
باز هم حرمت تقدیس شکست از «آنجا»
باز هم ! باز هم ! باز !
......
آه از آن عصر شبِ آدینه
که پس از دوری صد ساله ی تو
که پس از زندگی پیلگی ام در غمی از هاله ی تو
با کسی آمده بودی «آنجا»
و من آن روز
تو بی آن که ببینی دیدم
و من آن روز
تو بی آن که بدانی رفتم
و از آن روز به بعد
مثل هر هفته ی این روز
مثل هر بار تو «آنجا» هستی !
با کسی !
دیگر «آنجا»
که میان من و تو
بود و هم خواهد بود
تا ابدها یک راز
یک راز نیست
باز هم حرمت تقدیس
شکست از «آنجا» !
«بهرام باعزت»
تو هرگز از یادم نخواهی رفت
چه همایش این یقین
در تفسیر زندان باشد
و چه در تعبیر آزادی
حتی وقتی سفیر صبح کوچ
حقیقت مرا
از فضای گرگ و میشی از ایمان و کفر زندان باورم
بیرون بیاورد
و تا سرزمین ادراک آزادی
آنجایی که
رفته ای باز نیامده است
با خود ببرد
«آزادی»
این در بستر اندیشه های هذیانی ِ باورها خدا
خدای من نیست
خدای من لبخند توست
که اعجاز باران است
بارانی که
هم زندان می بارد
و هم آزادی
باران جاودانه ی چشمهایم
که در فصل بی ایستای عشق
رودخانه ی بکر دوست داشتن را
جریان داده است
تو نمی توانی از یاد من بروی
چرا که
«آزادی» و «زندان»
در اعجاز لبخند تو
استحاله شده اند
«بهرام باعزت»