ادبی

این تمـنای قیامــت در دلم *****که شود محشور جانم با قلم --------------------------------------------------------------- آدرس اینستاگرام: baezzat.bahram

ادبی

این تمـنای قیامــت در دلم *****که شود محشور جانم با قلم --------------------------------------------------------------- آدرس اینستاگرام: baezzat.bahram

دل چگونه  و کی می لرزد؟

قسمت دوم

آنچه در خصوص این تحول و تغیّر به طور مثبت و موثر قابل احترام است تازگی و نو شدنی ست که حاصل شده و به این ترتیب روح هنر را توان بخشیده است. در نظر عده ای از هنرشناسان هنر چیزی نیست جز وارونه  نشان دادن چیزهای آشنا یا ناآشنا کردن چیزهایی که برای همه قبلا آشنا بوده اند و این تعبیر خیلی به مفهوم حقیقی هنر نزدیک است چرا که هنرمند کار خاصی به جز تازگی بخشیدن به چیزهای که انگار در ذهنیت ما کهنه شده اند انجام نمی دهد. در واقع التذاذی که ما از کارهای هنری کسب می کنیم مدیون احساسی ست که  از مواجهه با یک نو شدن خارج از عیار در ما ایجاد می شود.  اما باید توجه داشت که این نو شدن و تازگی فرایندی در ماهیت یا شکل آن چیزی نیست که آن را یک  سوژه یا کار هنری می دانیم بلکه همه ی هنر و ابتکار یک هنرمند در دیگرگون کردن و وارونه نمایاندن آن چیز است این یعنی که هنرمند به جز تغییر نگاه ما و تازه کردن کیفیت بینشمان کار دیگری نمی کند. می شود گفت کار یک هنرمند بیشتر به تردستی شبیه است تا تغییر. چنانچه یک تردست هم با فریب نگاه و بینش ما که نوعی ایجاد تازگی در سمت و سوی دیدن است احساسمان را به تحسین و شور و شوق گره می زند. همه ی اینها را گفتم که به نکته ای ظریف و دقیق برسیم . نکته ای که  ملک دل را به شاهدانی می سپارد که از زیبایی جمال ازلی پرتوی دارند. شاید ناگزیر باشیم  کمی فنی تر روی این نکته متمرکز شویم. ما در همه ی هنرها  یک عهد ذهنی داریم و یک عهد ذکری که البته این سخن در رابطه با شعر صلابت و فخامت خودش را دارد.  عهد ذکری آنچه مقصود هنرمند بوده را بی واسطه و مستقیم به مخاطب انتقال می دهد اما عهد ذهنی معطوف علیهش امری در ذهن مخاطب است یعنی هنرمند هیچ توضیحی در باره ی ماهیت و رنگ و لعاب هنرش به مخاطب نمی دهد تا ذهن مخاطب با هنر او هر کجا خواست برود. به نظرم هیچ مثالی مانند این شعر ناب از اسماعیل خوئی نقطه ی عطف منظورم از این نکته نیست که :

و چشم چیست؟/ اگر نیست برای بستن تا من / در تو چشم بگشایم

که خود یادآور خلاف آمدی از جنس تحول در نگاه است. وقتی چشم باز است مشغول به همه چیز است اما وقتی چشم بسته شد  تازه تمرکزش روی یکی آغاز می شود و این تمرکز روی یکی بلاغت نگاهی ست که مولانا به آن توصیه می کند:

دویی از خود به در کردم یکی دیدم دو عالم را

یکی  جویم   یکی  دانم  یکی  بینم  یکی  خوانم 

جالب است پنجره ای که عمل نگاه کردن از آن صورت می گیرد همیشه یکی ست و در عمل این نگاه است که کثرت پیدا می کند. آدمی ضمن اینکه ازاین  پنجره که همواره ثابت است به امورات و مناظر هستی نگاه  می کند به خود پنجره نیز گاهی معطوف می شود. اگر نگاه انسان یک نگاه کوتاه و به اصطلاح از کوته نظری باشد رفته رفته معطوفی اش به پنجره بیشتر و بیشتر می شود و همین تکرار باعث می شود یواش یواش پنجره در نگاه او عبوس و ملال آورو سرد  جلوه کند. در مقابل آن کسی که نگاهش بلند است و به میمنت این بلندی هیچگاه تداخل و تقابلی با پنجره ندارد برای لحظه ای هم اگر چنین نگاهی با این پنجره تلاقی پیدا کند یک تازگی را تجربه خواهد کرد که در نظرش پنجره ای بشاش و شورانگیز خواهد آمد. حق این است که باید بگویم  فروغ گزارشی از این حقیقت می دهد آن هم در مجموعه ای که نامش تولدی دیگر است و  کاملا با رسالتی که منظور بحث حاضر است همسوست:

همه می دانند / که من و تو از آن روزنه ی سردِ عبوس /باغ را دیدیم / و از آن شاخه بازیگر دور / سیب را چیدیم

پیام این شعر این است که اگر نگاه آدمی بلند باشد حتی از یک پنجره ی عبوس و سرد(در نظر عده ای البته )  می تواند باغی که سبز و خندان و دلگرم کننده است را به تماشا بنشیند . چیزی که باید بر این نکته افزود تغییری است که در نوع تلقی یا همان دیدن و مشاهده کردن و برداشت بوقوع پیوسته یعنی باز با یک تازگی دیگری روبرو هستیم و آن تحولی درنگاه است که یقین دارد  مثلا میوه ی ممنوعه  سیب است و نه گندم.  تقریبا در تمام سطوح عقاید و ادبیات  ما میوه ی ممنوعه گندم است در حالیکه  نگاه تازه ی فروغ و امثالهم عطای این میراث را که از جنس تقلید است به لقایش می بخشد اما این عطا را به لقایش بخشیدن از سر اراده هم نیست بلکه امری غیر ارادی و کاملا از جانب تلقی  و  برداشت شخصی ست. . یعنی چنان گزارش داده می شود که دیده شده است. حتی ترجیح هم نیست که چون واژه ی سیب لطافت و تلاوت و طراوت  خاصی نسبت به گندم دارد پس ترجیحی بهتر است.  بی گمان هر کسی برداشت خودش را از نگریسته ها دارد. بیشتر چیزهایی که ما می بینیم با مقداری از هویتی که نسبت به آنها در ذهن ماست  همداستان شده  و شخصیت می پذیرند. پس نگاهی تازه و بکر داشتن در دریافت شخصیت اصلی آن چیزی که به آن می نگریم نقش اساسی دارد . اما در موارد بسیار نادری خود نگریسته یا آن چیزی که دیده می شود همیشه جلوه و چهره ای تازه و بی تکرار دارد. این نکته همان منظوری است که مورد بحث ماست و همان راز و هویت پنهانی ست که دل را می لرزاند.

برای اینکه به نتیجه ای دقیق تر برسیم  یادآور می شوم که دو گونه  تازگی در نگریسته یا همان چیزی که دیده می شود قابل درک است. یکی بواسطه ی تازگی در نگاه  هست که حاصل می شود و دیگری یک تازگی همواره محض است که در خود نگریسته وجود دارد. با این وصف  می توان هم گروهی را که به تحصیل عشق  باور دارند و هم آنهایی که عشق را آمدنی می دانند حق دار دانست چرا که گروه اول به تغییر نگاه اتکا کرده و این تغییر را جز از راه تحصیل محقق نمی دانند . در مقابل آنهایی که می گویند عشق آمدنی ست و نه تحصیل کردنی ، استدلالشان متکی به لزوم تازگی در نگریسته است که لاجرم چنین هویتی را بایستی دارا باشد تا بتواند دلی را بلرزاند. اهمیت موضوع اینجاست که آن گروهی که می گویند عشق تحصیل کردنی و به دست آوردنی ست  یقیناً باید در تغییر نگاهشان بی توجه به میل و گرایش نفسانی اشان عمل کنند. زیرا اگر قرار باشد نگاه تازه از خواسته ی نفسانی پیروی کند و با متغیرهای نفس و هوس تنظیم گردد نقض کننده ی هویت واقعی عشق و دوست داشتن خواهد بود.

شارل بودلر (1821 – 1867 ، شاعر و نویسنده ی فرانسوی) رمانی دارد با عنوان «فانفارلو» که صورتی روایی از باور گروه  اخیر  است. سطر سطر این رمان گویاست که بودلر خودش شخصیت ساموئل را در این کتاب بازی می کند و بنابراین  نام ساموئل برای گم کردن رد پای بودلر است که تقلا می کند مدام نگاهش را وفق خواسته ی باطنی اش  و نه بی طرفانه تغییر دهد.

 ساموئل در این داستان  بازیگری کرده  و چهره ی واقعی اش را پشت سخنان و اداهای به ظاهر خیرخواهانه ای پنهان می کند . او وقتی همسرش را که در حال گریستن است با رفتاری که حاکی از همدردی ست تسلی می دهد باطناً از اینکه فریبکارانه پا به پای همسرش می گرید خوشحال است.  مدام در آینه می‌نگرد تا خود را در حال گریستن ببیند؛ او قطرات اشک‌ها را حاصل زحمت و مایملک ادیبانه ی‌  خود می‌بیند. از طرفی در حالیکه همسرش را حقیر می شمارد و با غروری پیروزمندانه به او  می‌نگرد در برابر فانفارلو که معشوقه اش هست حتی نمی تواند حرف بزند و  به او عاشقانه عشق می‌ورزد و در رودرویی با او احساس می‌کند قلبش تند می‌زند. در این داستان   بودلر عواطف عمیق ساموئل را به قضاوت می نشیند  و نگاهی تمسخرآمیز به عشقِ رمانتیکِ روسی‌مآبانه می‌اندازد. آن‌جا که احساسات نقشی تعیین‌کننده بر عهده می‌گیرند. شاید این ماجرا برای خود بودلر اتفاق افتاده باشد و شاید نه . اما همه جزئیاتی که درباره سه شخصیت مهم داستان بیان می کند دقیقا همان چیزهایی است که خودش می پسندد و در واقع خواسته ی نفسش هست. ریاکاری و دورویی برای به دست آوردن  زنی پاکدامن و نیز  بکار گرفتن هر ترفندی  برای تصاحب  معشوقه ی شوهر این زن، و حتی طرز لباس پوشیدن و آرایشی که ازآن زن انتظار دارد  در مجموعه ی گرایشهای زندگی خودش کم و بیش دیده می شود. این رمان می تواند نخستین آگاهی ما از چگونگی و کم و کیف هویت اصلی عشق تحصیلی باشد.

بهرام باعزت

دل چگونه  و کی می لرزد؟

قسمت اول

در بافت فهم و درک عامه و شاید در نظر بعضی از اهل ادب  نیز عقایدی  افراطی وجود دارد که لرزیدن دل را از جانب یک زیبایی  افراطی و خاص می دانند. خاص و افراطی به این معنا که یک زیبایی در شخصی یا شئیی یا چیزی  باشد که مقداری بیشتر از زیبایی موجود در موارد  دیگر هست. انگار که برای زیبایی عیاری داشته باشیم و رکوردی برای آخرین زیبایی که بوده و دیده شده و به نمایش در آمده و دلی را لرزانده به ثبت رسیده باشد . حالا اگر بخواهیم از روزنه ی این بینش نگاه کنیم که آخرین باری که دلمان لرزیده کی بوده و از جانب چه سطحی از زیبایی این عمل صورت پذیرفته،  طبعا باید برآورد کنیم که با چه سطحی از زیبایی تازه ای مواجه  شدن می تواند دلمان را بلرزاند. چون اگر در همان سطحی باشد که قبلا تجربه اش کرده ایم و حالا فارغ از آنیم پس دیگر اثری بر احوال دلمان نخواهد گذاشت و هیچ لرزیدنی در کار نخواهد بود.  این را هم نباید فراموش کرد که هر نسلی به یک زیبایی از جنس نسل خودش عیار قائل است و نمی تواند با زیبایی های مد نظر یا صاحب عیار نسل دیگری انس و الفتی برقرار کند. چنین فرایندی بیشتر در رابطه با زیبایی هایی از جنس شعر و  نقاشی و موسیقی و خوشنویسی ومعماری و  ..... مصداقیت کامل دارد و حتی این زیبایی ها چنان با ذوق و نبض جامعه پیوند دارد که هرگز گویی به ابتذال و سستی و تکرار گرفتار نمی شوند. این گونه گرایش و کشش اجتماعی  انگار مختص عطشی معین و مشخص است. عطش و کششی که جنس خودش را دارد و با جنس کشش و گرایش نسل دیگر کاملا متفاوت است. بهترین مثالی که اینجا می توانم ارائه بدهم که از تعلق خاطرم نیز بر می خیزد زبان شعر در باره ی عشق است . در شعر سنتی بیشتر از بیان عشق ، جنبه ی فردی و انزوا طلبی و   دور از واقعیت بودن و محدود به شاعر بودن این پدیده مورد نظر است در حالی که در شعر جدید و نو عشق و حتی خود معشوق هر چند که  فردی معین و شناخته شده است  یک هویت لافردیتی دارد که با زندگی اجتماعی و حتی رویدادهای خارج از عاطفه مثل سیاست در ارتباط است و کاملا به رخدادهای اجتماعی و سیاسی وابسته است. از طرفی ذوقی  خاص که افراد 5 و 6 دهه ی پیش به شنیدن موسیقی و نیز صداهای خوانندگان  خاص همان دوره از خود نشان می دهند  تأکید و تأییدی دیگر بر عیاری ست که هنوز هم در نظر ایشان رکورد دار است. شاید جایش باشد که گلایه ای کنم از بزرگانی که در حیطه ی ادبیات پیراهنی نه در گنجایش واژه ی «چند» که بسیار   بیشتر از امثال نگارنده پاره کرده اند و براین باورند که زبان شعر که مجموعه ای از کلمات است در صورتی که کلماتش   زیاد با هم و کنار هم بمانند(یعنی تکرارمجموعه ای از کلمات ) ابتذال پیدا کرده و فاسد و عقیم می شود .حتی مثالی می زنند که ازدواج های درون خانوادگی اگر چند نسل ادامه پیدا کند نهایتا عقیمی و فسادی در نسل ایجاد خواهد کرد (به نظرم خود این مثال چندان درست نیست چرا که به لحاظ نوستالژی جمعیت  عظیم  انسان  کنونی  حاصلی از  ازدواج های خانوادگی  انسان های تازه ظهور یافته ی اولیه هستند و هر چه هم خلقت به جلو حرکت می کند عقیمی مفهومش را از دست می دهد و این حقیقت را جمعیت رو به رشد بشری و دغدغه هایی که در مورد آب و غذای نسل آینده ایجاد شده به نیکی و البته با دلواپسی  گویاست) برای همین ایشان معتقدند که در حوزه ی زبان شعر کاری باید انجام گیرد که البته  از همین رهگذر بود که تاثیر مجموعه های شعری فرنگ  بر زبان شعر ما  عمیق تر از حدی شد  که بتوان توصیفش کرد و مجموعه شعرهایی از بطن ازدواج های بیرون خانوادگی زاییده شد که نه تنها هیچ شباهتی به شعر ندارد  که چیزی هم به نثر بدهکار است . اما هیچکس نیست که اعتراف کند زبان شعری امثال سعدی و حافظ که محموعه ی کلماتش دیری بوده که کنار همند و دائماً هم ازدواج خانوادگی در این مجموعه اتفاق افتاده باز قابل مقایسه با مولودهایی نیست که حاصل ازدواج کلماتی از نسل های متفاوت هستند. اینجا دلم می خواهد حقیقتی را فاش کنم و آن این است که اگربعضی  مولودهای جدید زبان شعری اعتباری برای خود دارند  تنها به تناسب ارجی ست که  به مولودهایی از جنس خودش  دارد و چنین ارج و ارزشی نیز تنها در سایه ی  پیشی گرفتن در   بی اعتنایی   به بعضی اصول وآداب زبان شعر سنتی  است که به صحنه ی مسابقه تبدیل شده  است . یعنی از بی حرمتی حرمت کسب کردن .....

بهرام باعزت

   باز در سراپرده ی خواهشم غربتی سنگی سایه انداخته است

  همه ی لحظه های زمان ِ  پشتِ سرمانده

   گواهی می دهند که دلم برای تو تنگ شده است

   با چراغ دود گرفته ی خیال

از پستوهای تمنائی بی فلسفه عبور می کنم

    و از حاشیه ی پشتِ سر مانده ی زمان ،

   به سایه روشنهای خلوتِ باورم  می رسم

      تا نگاه کار می کند تنها توئئ و  تو

       نمی دانم در کدام سمت زمان ایستاده ام    

    اما با شوری به وسعتِ دلتنگی

  مسیر ازل تا ابد را پُر از گلواژه های دوست داشتن می کنم


 بهرام باعزت

 

و خیال تو جاده ی بهشت است

و من مسافری ناتمام

گاهی با تنهایی ام

لبِ این جاده می نشینیم

و در ابدیت چشمهای تو

به بهشت اقرار می کنیم

و در آغوش خیالت

هر لحظه صد بار می میریم و زنده می شویم

همیشه لبخند تو

ما را با سفر آشنا می کند

و ما

سیبی از بهشت این آشنایی  می چینیم

و با ایمانی به وسعت واژه ی دلتنگی

به همه آدم هایی

که بهشت را گم کرده اند

هدیه می آوریم


بهرام باعزت

نثر ادبی

از وقتی تو را دیده

غیر از صدای عشق نشنیده

آواز بلندی از جنس رهایی

که هیچگاه در پرده ی تنگ شنوایی

نمی گنجد

هر آن تصویری که از قلموی نقل

بر دیباچه ی عقل

از بهشت وجود دارد را

در نگاهِ زیبای تو دیده

طبیبِ  دل بیمارم !

بگذار فاش بگویم

 که دلم

از وقتی  صدای عشق را شنیده

بهشتِ دوست داشتن  را

در چشمهای زیبای  تو  دیده


بهرام باعزت