این یادداشت را برای کسی می نویسم که پس از کوچ من از این جهان، به دنیای کوچک حافظه ی رایانه ام و بعد به طورِ اجتناب ناپذیری به دنیای نه چندان کوچک خودم راه پیدا خواهد کرد.
سلام زیبارو! میدانم بیشتر از آن که از ازدحامِ این همه اوراقِ خط خطی شده که تا سقفِ این دنیای انتحاری بالا آمده است متعجب شده باشی از تاریکیِ بدونِ فلسفه ی اینجا مستاصل و درمانده ای و داری با تمام وجود دنبال پنجره ای می گردی که حداقل چند تکه نور را صاحب شوی و چراغِ جلوی پایت کنی اما خیلی باید مواظب باشی. راستش تنها پنچره و تنها حلقه ی ارتباطِ دنیای من به بیرون نیز، متاسفانه از انبوهِ کاغذ پاره ها در امان نمانده است و تنها یک بی احتیاطیِ کوچک در جابجائی آنها ممکن است همه ی این دنیای بی نشان را روی سرت آوار کند. خدا نکرده اگر این اتفاق افتاد ترکِ این جهان، بزرگترین شانسی است که می تواند نصیبِت شود وگرنه ماندن با صدمه ی باوری که گریبانت را خواهد گرفت مثل من تو را برای همیشه از دلخوشی های زندگی محروم خواهد کرد.
آه! عزیزم یادم رفت از این طنابی حرف یزنم که از تار و پود کلمه و جمله بافته شده و از بدو شروعِ اینجا تا انتهای بی حصارش امتداد دارد. راستش من بند باز بودم.بندبازی که روی طنابِ سخن بند بازی می کرد. اینکه در این کار چقدر مهارت داشتم باید دیگران قضاوت کنند اما خودم اهمیتی به این موضوع قائل نیستم. از گفتنِ اینکه در این کار حرفه ای بودم ابا دارم اما اینکه اینکار حرفه ام بود حرفی است که ذی حقم می کند.
خوبِ من ! لحظه هائی که گذشت پاسبورتِ ورودِ تو است چرا که میدانم اکنون چشمهایت به تاریکیِ غیر قابل توصیفِ اینجا عادت کرده است.شاید هم این احساس را داری که این تاریکیِ فراباوری صادق تر و بی شیله پیله تر از همه ی روشنائی های خوش باوری ست.اگر چنین حسی پیدا کرده ای تبریک می گویم.چون افراد کمی هستند که توانائیِ ورق بازی در تاریکی را دارند. بنظرم چنین نصابی تنها نصیبِ شب زنده داران است.
نمیدانم چند سال است نوشتن مرا تصاحب کرده است اما اگر قرار باشد باز به دوران پنج شش سالگی ام برگردم و دوباره اسیر نوشتن شوم دوست دارم به جای بابا نان داد از بابا عشق داد شروع کنم.اینطوری احساس میکنم ظرفم از ظرفیت نیمه پر نخواهد ماند.این را از من داشته باش! آدمهای نیمه پر بیشتر از آنچه که فکر می کنی بی شرح و بی حکایتند،بی شیونند ،بی دردند.من که خراب ترین درد را از جام ایشان نوشیده ام با این توصیف آدمهای خالی را به آسانی می توان تحمل کرد اما نیمه پرها را نه.
وقتی کوزه ی خالی را روی دوشت حمل کنی تا سر چشمه بروی و پرش کنی اصلا اذیتت نخواهد کرد هنگام پر شدن قروپ قروپی می کند و زحمت می برد اما باز وقتی که پر شد و روی دوشت گذاشتی و راه افتادی به راحتی با تو راه می آید اما وای از موقعی که کوزه ی نیمه پر روی دوشت باشد. لنگر می زند ، تلنگر می زند، آب از دهانه اش می پرد و خیست می کند خلاصه اینکه بیزارت می کند.
عزیزم! باور کن هیچوقت بی حواس نبوده ام متاسفم که هنوز سر پا هستی و معذب. ببین! درست نزدیکِ آن حجمه ی غزل ها، زیر آن هزار من مثنوی که رویش یک وجب خاک نشسته، صندلیِ تا شوئی هست که فقط امیدوارم خیلی احتیاط به خرج دهی تا در آشوبگاهِ آواری که حرفش را زدم قرار نگیری.
می خواهم خواهشی از تو نازنین داشته باشم. فرزندانِ من به جرمِ پیروی از عشق، آشیانه ندارند خواهش می کنم با دیوان غزل ها ، مثنوی ها ، رمان ها، دلنوشته ها، دست نوشته ها ، شب نوشته ها ، مقاله ها ، درد نامه ها ، ، و همه ی پاره های تن و جگرم که فرزندان من هستند خوب تا کنی. باید بدانی خود تو هم که الان کنار آنها هستی ، جزوِ دلبندان من شدی و اگر از تعصباتِ پوچ ِ باوری به دور باشی باید بگویم که تو هم الان از همآغوشانِ زیبا روی من هستی.
زیبا ! چیزی نپرس ! خواهش می کنم چیزی نپرس. نپرس که من در گذرگاهِ شبهای تاریک دنبال چه می گشتم و چه می کردم. نپرس که در شوره زارِ فطرتهائی که بوی روئیدن از آنها به مشام نمی رسید چرا تخم نیلوفر می کاشتم چرا که فهمیدن ، چیزی جز کاستن نیست.
جنون وقتی در ساحتِ ادراکم به رقص آمد که از عاریت ها تهی شدم. نمی دانم چقدر با جذامِ بی خویشی آشنا هستی. اما همین قدر بدان که خوره ای است بی پدر و مادر که بی هویتت می کند بی صورتت می کند بی شکلت می کند بی سبزینه ات می کند بی قامتت می کند خم قامتت می کند تا می رسد به مغز استخوان که بی مذهبت بکند بی تابعیتت بکند بی تبعیتت بکند بی زمره ات بکند مصدومت کند مستورت کند منصورت کند. درست حدس زدی مهربانم! حسین ابن منصورت می کند.
خب! حالا که اینجا رسیدیم دیگر تبسم های سردت چه معجزه ای در گلوی این مرغ شب خوان خواهد کرد که نوا و نغمه اش دیگرگون شود؟ در این شامگاهِ دودآلود میخواهم جوابی از تو بشنوم .....
من عاشقی ام مست که رودست ندارد
رودست به عشق و دل سرمست ندارد
عاشق همه دل هست و نداردهمه چیزی
چیزی به جز از آنچه که دل هست ندارد
دریاست چو پیوسته به یاد و دل قطره
زان خاطر ما غیر تو پیوست ندارد
پروانه اگر دور ز دل بود نمی سوخت
پروانه ی این فاصله در دست ندارد
از کوچه ی دل جان به سلامت نبرد کس
این مسلخ بی جاده که بُن بست ندارد
آن خاتمه با جان کند افسونگری دل
که خاطره گل از دی ِ تردست ندارد
بی چاره ی دل آمده از حلقه ی مویی
آن چاره که از سلسله او رَست ندارد
با این همه دل آیت اوجست و بلندی
زیر و زبرش هست ولی پست ندارد
«بهرام باعزت«
دلم مثل شعله ی فانوس سوسو می کشد
دلتنگِ تو هستم . چه می شود کرد؟ همیشه فاصله ای است
فانوسِ آویخته از ستونِ نهانخانه ی باورم را بر می دارم
و از نردبان زهوار در رفته ی سردابه ی زندگی ،
تاریکی ژرفی ست. من هستم و باورهای بی شکلی که شبیه هیچ اند
مثل غروبِ سنگی و سردِ امروز ، پُر از سنگینی ِفراموشی ام
برای لحظه ای یادم می رود که در این سالهای طولانی ، چشم به راه چه کسی بوده ام
که هر از گاه سر از این آوارگاهِ تاریک در آورده ام
این انتظارهای مداومِ هزارساله ، انگیزه ی زندگی من هستند
درست شبیه عقربه ی کوکیِ ثانیه شمار ، مدام از پله های زمان بالا رفته ام
و اکنون در پرتگاه سیری ناپذیرِ حرکت ، سراغ ِ کسی را می گیرم
انگار سایه ی یکی، تکه ای از نگاهم را می دزدد. فانوس را می چرخانم
شعله ی فانوس قبل از هر سوئی ، سمت دلم را روشن می کند
و« دلتنگِ تو بودن » را به وضوح در روشنیِ دلم لمس می کنم
لبخند می زنم و مثل همیشه تو را از زیر آوارهای درونم بیرون می کشم
فانوس
را کنار تو
روی زمین می گذارم و به خاک می افتم و در تو
منتشر می شوم
«بهرام باعزت»
چقدر گذرگاه خیال تو رویایی و چشم نواز است
هر فراغتی که دست می دهد
به این گذرگاه می آیم
همیشه انتهای من به ابتدای این گذرگاه می رسد
و خیسی چشمهایم به سبزه زاری از باورت
هر روز به انتهای خودم سر می کشم
تا از ابتدای تو سر بروم
و هر دفعه چشمهایم خیس می شوند
که طبیعت باورت سر سبز باشد
کاش هیچ گذرگاهی به معنی جاده نبود
و هیچ جاده ای به معنی غربت
و هیچ مسافری به معنی غریب
«بهرام باعزت»
روزی که فاصله ای بین ما نخواهد بود
به دیدنت خواهم آمد
شاید عصری که
همواره ابعاد ساده ای از سکوت و دلتنگی دارد
و شاید نیمه شبی که
همیشه از پنجره اش به وسعت منظره ی تنهایی خیره هستم
بگذار این خواب شیرین را تا تو بیاورم
که با تو بودن
راز دلم هست
و جای بازی خیالم
اما
راز دیگر این هست
که نام ها
و شاید واژه ها هم
علت بیگانگی ها و دوری ها هستند
و چه اقرار شرافتمندانه ای
که می دانم
این عصرهای پر از سکوت و دلتنگی
و این نیمه شبهای خیره مانده به تنهایی
قصدشان
دچار کردن من به بی نامی و بی واژگی ست
تا آنقدر در این دچاری پیش بروم
که فاصله ای بین ما نباشد
«بهرام باعزت»