ادبی

این تمـنای قیامــت در دلم *****که شود محشور جانم با قلم --------------------------------------------------------------- آدرس اینستاگرام: baezzat.bahram

ادبی

این تمـنای قیامــت در دلم *****که شود محشور جانم با قلم --------------------------------------------------------------- آدرس اینستاگرام: baezzat.bahram

فانوس

دلم مثل شعله ی  فانوس  سوسو می کشد

دلتنگِ تو هستم . چه می شود کرد؟ همیشه فاصله ای است

فانوسِِ آویخته از ستونِ نهانخانه ی باورم را بر می دارم

و از نردبان زهوار در رفته ی سردابه ی زندگی ،

پائین می روم تا مثل هر روز به دالانهای درونم سرک بکشم

تاریکی ژرفی ست. من هستم و باورهای بی شکلی که شبیه هیچ اند

مثل غروبِ سنگی و سردِ امروز ، پُر از سنگینی ِفراموشی ام

برای لحظه ای یادم می رود که در این سالهای طولانی ، چشم به راه چه کسی بوده ام

که هر از گاه سر از این آوارگاهِ تاریک در آورده ام

این انتظارهای مداومِ هزارساله ، انگیزه ی زندگی من هستند

درست شبیه عقربه ی کوکیِ ثانیه شمار ، مدام از پله های زمان بالا رفته ام

و اکنون در پرتگاه سیری ناپذیرِ حرکت ، سراغ ِ کسی را می گیرم

انگار سایه ی یکی، تکه ای از نگاهم را می دزدد. فانوس را می چرخانم

شعله ی فانوس قبل از هر سوئی ، سمت دلم را روشن می کند

و« دلتنگِ تو بودن » را به وضوح در روشنیِ دلم لمس می کنم

لبخند می زنم و مثل همیشه تو را از زیر آوارهای درونم بیرون می کشم

فانوس را کنار تو روی زمین می گذارم و به خاک می افتم و در تو منتشر می شوم


                                                                          «بهرام باعزت»

زمستان= بهار عاشقان

پاسخ آینه ها سنگی نیست

برف و غوغای زمستان همه دلتنگی نیست

همه دلدادگی و عشق، زمستان رنگ است

دل هر فصلی نیز

به زمستان تنگ است

فصل دل بیشتر از عامه ی فصل

که بهار است زمستان در اصل

آنچه بخشیده به این فصل ، چنین ناموسی

که به سر، شورِ قلم هست چو اقیانوسی

سرگذشتی ست اساطیری و دقیانوسی:

آن زمستانِ انالحق پیشه

داشت انگار به خاک دل  منصوری عاشق، ریشه

عصر  بی تاب و جنون باری بود

بود بازیگر رویای بهشت موعود

بال بال از پی یک برکه  که نیلوفر و باران به هم عاشق بودند

و از این آتش جانسوز نمی آسودند

او به جا آمده بود

که دهد هدیه به نیلوفر حسرت اندود

نردبانی که رساند او را

تا به باران و صعود

برف چون پنبه ی رنده شده پُر می بارید

کز زمین غیر سفیدی همه رنگی تارید

مرد عاشق که سر قول و قرار آمده بود

کوچه را چندین بار

تا به آخر پیمود

ناز کز فطرت معشوقه  پذیرد تفسیر

سببی هست به بدقولی او و تاخیر

همگی از گذر و کوچه و آن عصر و غروب

از نیازی که محب آورد و ناز که دارد محبوب

بود  پُر از آشوب

مرد عاشق به سیاهی که از آن دور می آمد نگریست

دل او مامن شادی شد و شادی را زیست

چشم بر چهره ی او خواست به دقت بیند

آرزو- رنگ گلی از این حدس

شاید این سان چیند

برف اما هوس سنگدلی در سر داشت

تک تک نقش قلموی نگاه  او را

پرچمی کرد سفید

و به تسلیم افراشت

شدت برف چنان بی سر و بی سامان بود

چشم را چشم نمی دید  مگر طوفان بود

سایه نزدیک می آمد آرام

در فراسوی خیالات تنیده به گمان و ابهام

ناگهان برف گلوله شده بر صورت مرد

خورد و آوردش درد

لحنِ از ناز پُرِ  خنده ی معشوقه ی پُر ناز و ادا

با سر و دست فشان ، رقص کنان برفِ چمان در غوغا

در سکوت کوچه

شورها کرد به پا

این تپش از ضربانی که دم از زندگی و جان بزند

بود بس جان افزا

مرد عاشق به شقاوتگریِ چشم به راهی بودن

لحظه ای را  حتی

با خیال رخ جانان غم دل فرسودن

اندیشید

 و چه زیبا نخ احساس طرب را

به خیالی دیبا

در دل خود ریسید

چشمهایش را بست

و به بوی خوش محرابی معشوقه از این دنیا رَست

انتظاری که در او جان  به رهایی  برسد

تا به رویشکده ی  پاکِ  فدایی   برسد

مسلخ عشق اگر که سرد است

گر نوایی که  از این  زخمه  بر آید درد  است

لحن او خود گویاست

که حریفش مَرد است

و همین مردی را

نه که عاشق

که صفا پیشه چو معشوقه هم آرد بر جا

از همین جلوه ی راز

دست معشوقه به ناز

از سر و صورت او با هوس و خواهشی از جنسِ  نیاز

تکه تکه

دانه دانه

برفها را  برداشت

و سپس بر لب او بوسه ی شیرینی و گرمی را کاشت

داغتر از دل دلداران بود

بوسه ای که به زمین هر چه زعشق

تا کنون کاشته ای بود  درود

از همین خاطره هست و اظهار

که زمستان بی شک

عاشقان راست بهار


«بهرام باعزت»

این صمیمانه ترین دار و ندارِ عاشق است

که به عشقی که همه دار و ندارش رفته در راهش ز دست

از صمیم دل بگوید که تو  درمانی مرا !

آفرین و آخرین دلبسته ی جانی مرا !

یاد دارم سال ها  قبل از سفر در «زندگی»

در حصار صبحی از مِهرِ حماسه

غرقِ در بالندگی

در سراسیمه ترین مجنون تباری

در جنونِ لیلیِ خواهندگی

عاشق زیباییِ یک زن شدم

یا اگر بهتر بگویم:

 در مکررهای طاعاتِ فرشته سانِ خود

من دچار ظن شدم

او به جز حوّا  که اینک

در نگنجد جز که در خوابی و رویایی ،  نبود

هر چه آنجا بود گرچه غیر زیبایی نبود

لحن چشم مست  او  اما از این زیباگری

فصل دیگر می سرود

فصلی  از بیم و امیدِ لحظه های بی زمان

که نگنجد به یقین

در خیالی از  گمان

شعله ی بی تابِ حسرت در دلِ فانوسی ام

از گذرگاهِ همان بیم و امید

طفل بی گاه وجودم را به آب انداخت همچون موسی ام

دست زیباییِ او چون آسیه

برگرفت و پروراند

عشقِ اقیانوسی ام

عاقبت در یک قضاوتگاه بی اصل و اساس

که به عشق و به عطش در او نبود

حرمتی از جنسِ پاس

لایق سوگندِ آتش شد

 سیاووشانه جانی که عطش را بُرده بود

ارث  از  نسلِ بلند و  اصل  کیکاووسی ام

بی گمان

من کنون تبعیدی ام در این جهان

یک شرافت پیشه که با مهر و صبح خواهشش

شد شروع کاهشش

فطرتِ عاشق کُشِ  زندانِ پستِ  این زمین

در تراوشگاهِ حوّای دلم

کرد سرب داغ حسرت جاگزین

این جدایِ عشق

یا شاید خدای عشق  اکنون در حصارِ فاصله

بی شکایت ، بی گِله

بی نویدِ چلچله

سور و ساتِ عیدِ پیوستن به او

ساغرش هست و سبو

چشم و اشکی که پُرند از های و هو

کاین صمیمانه ترین دار و ندارِ عاشق است

که به عشقی که همه دار و ندارش رفته در راهش ز دست

از صمیم دل بگوید که تو  درمانی مرا !

آفرین و آخرین دلبسته ی جانی مرا !


                                                                       «بهرام باعزت»

با تو دارم حرفها

با تو دارم حرفها

از زمره ی تاراج پاییز

مثل آن حرفی که روزی

در میان کوچه ای خلوت نگاه تو به من زد

جانم از آن حرف پر زد

یاد داری؟

سالها پشت سر هم رفت و شد کهنه ، نگاهت ماند اما

در دل  پُر خواهش من

تازه تر از هر معما

تازه تر از حرفِ موجِ بی قرارِ دائما در گوشِ دریا

در همان روز

در زمستانی برودت بار و پُر سوز

بعدِ عمری که به هر لحظه از او بود

از سراب و شبهه و هذیان تلنبار

دیگر این بار

از خیالم نه که از ایمن ترین ایمانی از چشمم گذشتی

با خودم گفتم که ای بخت !

شد مگر این شب سحر که تو به اینسان بازگشتی

من که مجنون بودم آخر

رهگذارِ تند بادِ لیلیِ دلدادگی را

لاله ی بی باغبانِ دل پُر از خون بودم آخر

پس چگونه

می توانستم دل آور

در سکوتستانِ باور

همچو صبحی که سُراید مِهرِ او خورشید خاور

دیدنت را

از گلوی زخمی یک عمر خواهش سر دهم

باوری  بی آسمان را پر دهم

دست تردید

می کشید افسار ایمانم به هر سو

مثل بادی که کشد هر سو دل از بید

آن نگاه تو ولی

صورتگرِ دنیای من بود

جان به تن بود

برتر از ایمانِ افسارش به دستِ  شک و ظن بود

تازه ! از لبخندِ ریزی که نگاهت را نوردید

یک جهان ایمانِ  بی ظن

یک جهان ایمان به اینکه تو خودت هستی

 به روی باورِ من خیره خندید

تو خودت بودی از آن بالاتر اینکه

جرعه ای لبخند را بر جام جانم

چون شرابی

در خمار افزاترین احساسی از عشق

هدیه کردی

در زبان و حرف ناگنجد هر آنی که به جان کردی

دو پلک عشق را

مستانه با هم مهربان کردی

در آن  لحظه

دو قوی جفتِ وحشی

آسمانِ بهمنی را

با سرود و صیتِ  حسرت زا و با لحنی غم اندود

راویِ عشقی که جای پای رنجورش به جا بود

در حصار سالهای رفته بر باد از غمی در سینه ای پُر آه و پُر دود

پر گشاده

بغضِ ما را  خوش شکست آن لحن ساده

اشک سردی

در دو چشم ما  به ابراز غمی سر رفته از جبر

جبری از جنس جدایی

بی بهانه

بی کرانه

در خَمی از بسترِ  این ناقفس ، این زندگانی

شد روانه

چشم دنیا

بی کسی را

از نجوم اشک ما خواند

یادم آن حرفی که در رفتن دم گوشم زدی ماند:

که « مرا هم آسمان چون تو ز خود راند»

و تو ای حوّای زیبا

چه فریبا !

وعده دادی

وعده ی فردای دوری

که نگنجد در حصاری جز که در حصرِ صبوری

وعده ی ما

در جهانی هست  فارغ از غم و رنجی و دردی

تا که هستی هست بر جا

وای ! ما آنجا برای دیدن هم وعده دادیم

از نخ جبر زمان ما

عاقبت عقده گشادیم


«بهرام باعزت»

در استقبال از پاییز

پاییز ابتداست

پاییز انتهاست

پاییز جای پای دل و  بی قراری است

پاییز قصه ی شب و چشم انتظاری است

پاییز اوجِ جلوه ی فریاد در سکوت

از فوجِ  ناتمامِ تبِ سرد ، یک ثبوت

مانند چشم خوش خبری که پُر از نم است
پاییز مبهم است

مردی که نسبتش به دل و درد می رسد

پائیز جاده ای ست که تا مرد می رسد

آن روز سرد بود

 آن روز کوله بار دلم پر ز درد بود

دلشوره ی غروب به خورشید می دمید

لرزه به قامتش شبَهِ  باد بود و بید

فانوسِ  بی دلی

غمگین ترین چکامه ی طاقت فسای را

با سوسوی زبانه ی سُرخش به من سرود

گفتم به قلبِ  تنگ

عمری صبوری ام به قفس بوده صبرِ  سنگ

از رنج و دردِ  بیهده باید  رها  شدن

باید انیسِ   دل

بی تاب در حوالیِ  یک ناکجا شدن

بیرون زدیم هم دل و هم من

و هم خیال

بر داغ سینه دستْ چلیپا که تا مباد

کارش کشد به داد

از لابلای پیله ی خود در گذر شدیم

با زخمه های زیر و بم برگهای زرد

با یک بهانه درد

موجی نسیم سرد

از برگها گذشت

از راه این خزان

در کوچه سارِ  خاطره های ازل  روان

شد آدمِ  خیال من آشفته حال و جان

در  خش خشِ   وداعیِ  آن برگهای حزن

آمد خزانِ   عشقِ  مه آلودِ من به گوش

با حسرتی خموش

با اشکهای شور

شیرین گریستم

مثل همیشه با دلِ   سوزیده زیستم

پائیر حرف زد:

کای در تلاطماتِ   غبار زمان   نهان !

بگذر ز حال خویش

بگذار بی حکایت رنج و قفس دمی

تکرار در طراوتِ  کوچ و دوباره کوچ

از این جهان پوچ

ما را به خلسه های عزیمت گذر دهد

بگذار از حواری ِچاووشی اش به ما

یارِ  سفر دهد

ما وارثِ  تجّردِ عیسای  خلقتیم

ما حرفِ  دقتیم

ما در ورای باطنِ   آئینه ها  ازل

حرف از ابد زدیم

در قحط سال دل

بر عشق سد زدیم

پائیز جذبه ی سخنش دل  سپار  بود

حوای من  به  بغضِ   سخنهای سنگی اش

گوئی اسیرِ قلعه ی جادو حصار بود

از سمتِ  مبهمی

بوی حضورِ   مبهمِ  حوّا به من  وزید

در اشک های من

تصویرِ  او به روشنیِ  دردِ من  دوید

دیدم به پای چوبه ی  دارِ  هزیمتم

من در رگِ  زمانه ی وارفته از تهی

خون است قیمتم

من در وضوحِ  یک عطشِ   محضِ  بی قرار

در کثرتی به وسعتِ  یک «دوست داشتن»

در وحدتِ  سکوت و تمنّای دل گمم

من در ورای جاده ی آنسوی زندگی

حوآی ناتمامِ  خودم را به خواهشم

از دردِ این عطش

من رو به کاهشم

پائیز بی ریا

بی گاه امتدادِ  دلم را گرفت و رفت

لَـختی زمان گذشت

دیدم چراغِ  کوچه ی سردِ   دلم شکفت

حوای من کنار دلم ایستاده بود

اشکم سترد و گفت:

جبراست و یک ستم

بی اختیار بود جداییِ   ما  ز هم

پاییز هست لیک به تاراج ما جرس

که نزدِ هم  چنین  به خیالِ همیم ، پس

بگذر ز حال خویش

بگذار بی حکایت رنج و قفس دمی

تکرار در طراوتِ کوچ و دوباره کوچ

از این جهان پوچ

ما را به خلسه های عزیمت گذر دهد


«بهرام باعزت»