ادبی

این تمـنای قیامــت در دلم *****که شود محشور جانم با قلم --------------------------------------------------------------- آدرس اینستاگرام: baezzat.bahram

ادبی

این تمـنای قیامــت در دلم *****که شود محشور جانم با قلم --------------------------------------------------------------- آدرس اینستاگرام: baezzat.bahram

نثر ادبی

در بی هوایی ِ یک  دلگیری ِ خفه کننده

هوایت را کرده ام

انگار وقتی تو لباس ِ   میهمانی ِ   باورم نباشی

میهمان دنیا بودن برایم محال است

تنهاتر از همیشه هایی که صدایت زده ام

صدایت می زنم

و از اندرونی ِ فراقستانی که  عمری

حسرتِ ِ آبی ِ آسمانی ِ نگریستنت  را زندگی کرده ام

پا بیرون می گذارم

آواری از غریبی زیر و زبرم می کند

و به ناچار

در مشتِ تصورم خورشید خیالت را

برای  چند صد هزارمین بار  نگاهی می اندازم

خورشید خیالت

همه ی وجودم را در آنی از  لحظه در می نوردد

و تازه می بینم  

که دیگر هیچ شباهتی به خودم  ندارم!

با من چه کرده ای ای ناتمامی ِ  مفهومی که

با رنگی از دچار بودن

طرحی دیگر از من  در انداخته ای


«بهرام باعزت»

باز هم حرمت تقدیس شکست از «آنجا» !

عصر هر روزِ   شبِ آدینه

به هوای تو هوایی ست دلم در سینه

یادم آید شبِ آدینه ی هر هفته  قراری که به هم می دادیم

به همین یاد

 دل و من  شادیم

.......

عصر دیروز شب آدینه

مثل هر هفته ی این روز

بی درنگ از هر بار

شد دلم  تنگِ تو  و  تنگِ قرار

مثل هر هفته ی این روز

تا به خود آیم و با خوب و بدِ دلتنگی

با بد و خوبِ مجاور شدن ِ شیشه ی  دل با سنگی

کوک را سنجم و سنجیده زنم آهنگی

سر از «آنجا»

در آوردم باز

که میان من و تو

بود و هم خواهد بود

تا ابد «آنجا»  راز

اما نه !

مثل هر هفته ی این روز

مثل هر بار تو «آنجا»  بودی !

با کسی !

باز هم حرمت تقدیس شکست  از «آنجا»

باز هم ! باز هم ! باز !

......

آه از آن عصر شبِ آدینه

که پس از دوری صد ساله ی تو

که پس از زندگی پیلگی ام  در غمی از هاله ی تو

با کسی  آمده  بودی «آنجا»

و من آن روز

تو بی آن که ببینی دیدم

و من آن روز

تو بی آن که بدانی رفتم

و از آن روز به بعد

مثل هر هفته ی این روز

مثل هر بار تو «آنجا»  هستی !

با کسی !

دیگر «آنجا»

که میان من و تو

بود و هم خواهد بود

تا  ابدها  یک  راز

یک راز نیست

باز هم حرمت تقدیس

شکست  از  «آنجا» !


                                                                         «بهرام باعزت»

تو هرگز از یادم نخواهی رفت

تو هرگز  از یادم نخواهی رفت

چه همایش این یقین

در تفسیر زندان باشد

و چه در تعبیر آزادی

حتی وقتی سفیر  صبح کوچ

حقیقت مرا

از فضای گرگ و میشی از ایمان و کفر  زندان باورم

بیرون بیاورد

و  تا سرزمین ادراک آزادی

آنجایی که

رفته ای باز نیامده است

با خود ببرد

«آزادی»

این در بستر اندیشه های هذیانی ِ باورها  خدا

خدای من نیست

خدای من لبخند توست

که اعجاز باران است

بارانی که

هم زندان می بارد

و هم آزادی

باران جاودانه ی چشمهایم

که در فصل بی ایستای عشق

رودخانه ی بکر دوست داشتن  را

جریان داده است

تو  نمی توانی از یاد من بروی

چرا که

«آزادی»  و  «زندان»

در اعجاز لبخند تو

استحاله شده اند


«بهرام باعزت»

 

به اوج خود رسیده ام

آنجائی که عشق را به چلیپای باور کشیده اند

از این افق

قداستِ تو در زبانه ی شعله ی جانم  چه دیدنی ست

فقط چند جرعه ی دیگر شراره می خواهم

تا از ستیغ ِ مستی

گلاب ترین شراب جان را

در جام لحظه ی فنا  بریزم


«بهرام باعزت»

تبسم می زنم به سردی پاییز

تبسم می زنم به باران سردِ  شبانه ی پاییز

که داغ دلم را باور کرده است

باور او

همه ی ناباوری ها به ریواس و نیلوفر را

تدفین خواهد کرد

و روزی

آسمان  ابری و

داغ - رنگِ   پس از باران پاییزی

به همه ی ناباوران

ادراک خواهد بارید

که شقایق داغ دیده

هیچوقت از شحنه ها و دشنه ها

توقع باغبانی نداشت

و دادا !  تک درخت بوته زارِ  بی کسی  هم


«بهرام باعزت»