هیچ جای این دنیای بی سپیده
وطن من نیست
هیچ جای این دنیای بی سپیده
سالهاست
کودک تنهائی ام را درون گهواره ی زندگانی تاب می دهم
و برایش لالائی می خوانم
که در دشت بی نوسانِ خواب
کابوس ِکجائی اش محو شود
تا روزی که مسافری بی نشان از گرد راه سر برسد
و مرا سوار بر جاده هائی پر از سکوت محض
به یک دنیای ناتمام ببرد
دنیائی که پنجره های نقره گونش
رو به سپیده ی اطلاق باز می شوند
ای مسافر بی نشان !
که طرح دیگری بر قصه ی سهراب و نوشدارو خواهی زد
صدای زنگ قافله ات را می شنوم....
بهرام باعزت
ایها العشق !
در جهانی که صدای قدم خواهش کس پیدا نیست
و کسی شیدا نیست
که روایت کند از مستی و بی خویشی ها
همه جا هست تب و گرمی ِ احرام ریا
و جوابِ نه به ادراکِ «شقایق شدن» است
و مسیحای دل و جان به سر ِ دار ِ تن است
رهرو ِ کعبه ی تو هست یکی
ایها العشق ! بیا !
پا به پای هم از این قحط سرا در گذریم
بهرام باعزت
هنوز وقتی از آن وعده گاه می گذرم
تو در کلاس نشستی
کنار پنجره هستی
خوشم به هرچه که فرداست
همیشه جای تو آنجاست
همیشه و هر روز
میانِ من
و تو راز است
که از چه پنجره باز است !
دبیر، محوری از درس و فصلِ مختصات
کشیده در صفحه ی لاجورد ِ تخته سیاه
چنان که انگاری
کشیده نقشی از آه
سبیل و موی سیاهش پر از غبارِ گچ است
که درس می گوید :
«دو خط به رازِ بزرگی که نقطه می باشد
مگر به هم برسند»
که با نگاه ملامتگر و به سر رفته
یکدفعه
نگاهش از تو به من می دود که پائینم
سر و نگاهم را
دوانده ، می چینم
دبیر پنجره را قهروار می بندد
به کج خیالی ام انگار با نگاهِ کجش
به زور می خندد
زمان چه لایق نفرین که زود می گذرد
به چشم هم زدنی هر چه بود می گذرد
چه دردِ خاموشی !
دلم پُر است ز دست تو ای فراموشی!
که پشت پنجره هر روز وقتِ وعده ی ما
به شور و غوغائی
محصلین ِ جدیدِ کلاس در فریاد :
همان آقاست ! همان ! آن آقای دیوانه !
چه عشقْ بیگانه !
و بعد سرگیجه
سبیل و موی سفیدِ دبیر پر از گچ
کنار پنجره است
نگاه پر مهرش
در اشک غلطیده
خموش و یکسره است
و با خیال ِ پُر از سالهای سر رفته
به من که می نگرد
نگاهِ اشک آلود
دوباره می چینم
دبیر پنجره را مهروار می بندد
هنوز گوشه ی چشمی نهان به من دارد
و قطره های درخشان اشک در چشمش
به رستگاری ِ بغضش
سکوت می بارد
که درس می گوید
و باز می شنوم :
«دو خط به رازِ بزرگی که نقطه می باشد
مگر به هم برسند»
بهرام باعزت
منطقی گر پشتِ این آب وگِل است بی گمان درخلقتِ عشق و دل است
آفتابی بر جهــــــان گر ناطقی ست از فــــــروغ آفتــــاب عاشقی ست
عشــــــق را بر معرفت تا ریشه است هـر رگ و هر پی ز ما اندیشه است
هــــــر کناری روشنی از نور ماست بر فلک رقصی اگر ، از شور ماست
خـــــود فلاطــــــن منظرِ سقراطِ ما شـــــــــد اوستــا روزنی برگات ما
پای کـــــوبان پا به کیهــــان از ازل ماه و مهر از شورِ مـــا خوانان غزل
هر دلی کــــز شور ما سودائی است احمـــدی و عیسی و موسائی است
کفـــــــر ما را نه سبـــوئی و نه آب فارغیـــــم از شیب و شیبانیِ شاب
یاد یار مهـــــــــربان با مــــــــا بود چشممان روشــــن از این سودا بود
کی به ســــر باشد گدائی عارمان؟ کی به شاهی جمله حسرت کارمان؟
آنچــــــه باشد بر زمین رویای مهر نور جــــــــان ما بود انــدر سپهر
گـــــــر که از ما نابود دل بر صراط روز و شب وارونه گردند از جهات
خود چو ما را سیری از دلدار نیست سیرِ غفلت بنــد و بستِ کار نیست
گـــر خیال و گر حقیقت بس همین کــآتش از دل بُردمان شک و یقین
وه که لـَختی شـــورمان گر سر شود در فلک شــــــر افتد و محشر شود
گر کنـــد افشا بهشت این سرنوشت دوزخـــــی را ما کنیم اهـل بهشت!
بیش از این باشد اگـــــر این معاینه عقــــــــل را زنگی کند چـون آینه
بر زبان مُهر اسـت و نیشش بر جگـر همچو خــــاری هر دمی زاید شرر
گر نه سرّی بر سخـــن محصور بود هـــر دو عالـــم مست جام نور بود
آخـــــر این آتش چو طوفانی شود جـــــــانِ هر بودی در او فانی شود
حاصلـــــی کش ذرّه ای ماند بجای جــز ز خاکستر چه باشد روی پای؟
بگـــذریم از این خُم ساغر به دوش کزنهیب مستی اش مست است هوش
ورطــــه ی این بیهُشی دریائی است غرق گردد آنکه هوشش رائی است
گــــــر درَد این پرده را سوزِ سخن تیشه بر بند و رگ است ازهر چه فن
تو به آغـــــوشِ خرد محضر گزین چون به سنجی عشق را باکفر ودین؟
عشــــق را عاشـــــق به تفسیر آمده غـــــــافل است آن عاقلِ دیر آمده
دست خلقت گر که با شاهش نمود شــــورِ بلبـــــل بازِ شـــاهی را نبود
عقل گـر شاهی کند چندی وراست عشق باشـــــد آنکه پیوندی وراست
رشته گـر ریسد خرد جز پشم نیست دل شنیدن همچـو دل درچشم نیست
بهرام باعزت
دلم مثل شعله ی فانوس سوسو می کشد
دلتنگِ تو هستم . چه می شود کرد؟ همیشه فاصله ای هست
فانوسِِ آویخته از ستونِ نهانخانه ی باورم را بر می دارم
و از نردبان زهوار در رفته ی سردابه ی زندگی ،
پائین می روم
تا مثل هر روز
به دالانهای درونم سرک بکشم
تاریکی
ژرفی ست
من هستم و باورهای بی شکلی که شبیه هیچ اند
مثل غروبِ سنگی و سردِ امروز ، پُر از سنگینی ِفراموشی ام
برای لحظه ای یادم می رود
که در این سالهای طولانی ،
چشم به راه چه کسی بوده ام
که هر از گاه سر از این آوارگاهِ تاریک در آورده ام
این انتظارهای مداومِ هزارساله ،
انگیزه ی زندگی من هستند
درست شبیه عقربه ی کوکیِ ثانیه شمار ،
مدام از پله های زمان بالا رفته ام
و اکنون در پرتگاه سیری ناپذیرِ حرکت ،
سراغ ِ کسی را می گیرم
انگار سایه ی یکی،
تکه ای از نگاهم را می دزدد
فانوس را می چرخانم
شعله ی فانوس قبل از هر سوئی ،
سمت دلم را روشن می کند
و« دلتنگِ تو بودن » را
به وضوح در روشنیِ دلم لمس می کنم
لبخند می زنم
و مثل همیشه تو را از زیر آوارهای درونم بیرون می کشم
فانوس را کنار تو روی زمین می گذارم
و به خاک می افتم و در تو منتشر می شوم
بهرام باعزت