شبی برای دیدن تو
تا اوج خودم راه آمدم
تا آسمان باورهایم
تا لحظه های دیر و دوری که نقش پای کسی در آنها نیست
حتی به یادگار
روی تنه ی آن لحظه ها اسم تو را نوشتم
راستی ! اسم تو چقدر زیباست
و چقدر طرح اسم تو در لوحِ اوج من تماشائی بود
شاید زیاد اهمیت نداشته باشد که بگویم اسم تو
مثل آشنائی ِ یک لحنِ قشنگ و دلنشین به دلم نشست
و من پاورچین پاورچین از خیسیِِ ِ دلم به شبنمِ وجود تو پی بردم
اما هنوز چشمانم
سرگذشتِ تصویر ِآن اوج را به لب دارند
که تو در یک قدمی ِ من بودی
بهرام باعزت
دنیای بی حد و مرز حسرتم
پُر است از هوای تو
و حرفِ هوای تو
هنوز الفبای نفس کشیدن است
کاش اندازه ی تصورم بودی
تا تصویرت را بر بوم باورم نقش می زدم
و در این قحط سال زیبایی و تماشا
با قلموی نگاه
نقش تماشا را
حماسه ای به زیبایی ِ قامتت می کشیدم
دیشب نزدیکهای سپیده
که برای شانه زدن گیسوانت
به پریشانکده ی خیالم آمدی
قدم به قیمتِ جان بر داشتم
که مبادا سکوتِ حبابی ِ باور ِ آمدنت
محو شود
پاورچین
از کنار نرده های غم گرفته و دردْ رنگِ قلبم گذشتم
و از سمتِ پُر ازدحام بوته های تمنا
به اندازه ی خلاء ِ دلتنگی
به تو نزدیک شدم
انگار به سایه گاهِ حادثه ی عشق رسیده بودم
شقایق های حاشیه ی نرده ها
نسبتشان را
با تبسم های سردم نجوا کردند
دویدم تا تو
به اندازه ی قرن ها فاصله و دوری
دویدم تا لادن های منصوری
تا لاله زار ِ سرخی که مکتبِ نوین ِ سراندازی ست
تا حریم شعله و باد
تا رستنگاهی از هیچ !
که رد پای زمان در زمینش نبود
پای خواهشم که ایستادم
روی شانه ام دستی !
و در قابِ نگاهم عکس تو
اشک شوق در چشمانم
وآغوشم بوی تو را می داد !
بهرام باعزت
به نام حضرت دوست
تقدس
هر چند استغراق مطلق بلکه حتی تأمل نسبی در باره ی تقدسی که در ذهنیتهاست خطری عمده از جنس بد آموزی دارد اما بی انصافی و شاید هم بی تعهدی ست که آیینه ی استنباط از تقدس ، جلایی چنانچه سزاوار این مفهوم است به خود نگیرد.
بیشتر آدمها از تقدس ، درکی فیزیکی دارند و معمولاً به محض شنیدن واژه ی تقدس یاد اماکن یا آدمهایی می افتند که آبشخوری از دین و شرع دارند و با عقیده های دینی و مذهبی در هم آمیخته اند. مسجد و امام زاده و مقبره های انسانهای دینی و مکانهایی کوچک که در آنها همیشه شمع روشن است و از نیاز و حاجت حرف می زنند. یا آدمهایی که به نحوی منسوب به این اماکن هستند. سابقه ی اینگونه کاربرد از تقدس ، انگار طولانی ست و می شود گفت طول و عرضی از یک سابقه ی سیطره ای و حساب شده و سنجیده دارد. ایراد کار اینجاست که ذهن بشر ، خدا را که نهایتاً تقدس، ابعد ساده ای از هویت اوست محدود به زمان یا مکانی خاص کرده است. اکثر مردم آدمهایی که زمانی خاص زندگی کرده اند و منسوب به ایدئولوژی خاصی بوده اند را مقدس می شمرند. کسانی هم هستند که برای افرادی که اهالی مکانی خاص با ایدئولوژی خاص بوده اند تقدس قائلند. حتی در این میان ، تعداد کسانی که تقدس برای آدمهایی که لباسی خاص می پوشند یا می پوشیده اند قائل هستند کم نیستند.
تا کنون از هواداران تجدد تا طرفداران سنت ، فکر نکنم کسی باشد که منکر راستی و راستی آزمایی محک باشد. محک ، شکل خاصی از یک قضاوت راستین است چنانچه حافظ هم به نیکویی به این امر اشاره دارد:
در خلوص منت ار هست شکی تجربه کن
کس عیار زر خالص نشناسد چو محک
برای هر امری یا برای قضاوت در هر امر معینی محکی معین وجود دارد. برای همین هم در قدیم در امر زرشناسی محکی که وجود داشته سنگ زر بوده است . از همین رو در لغتنامه یکی از معانی محک ، سنگ زر است. البته در اغلب موارد ، محک می تواند متنوع و متعدد باشد. چنانچه «تجربه» یک محک همه شمول است. حافظ نکته سنجانه به محک تجربه اشاره کرده است:
خوش بود گر محک تجربه آید به میان
تا سیه روی شود هر که در او غش باشد
در امر تقدس نیز محک تجربه کارگر است. در این خصوص یکی از ابزار مورد نظر ، «بی ریایی» است. گاهی تاثیر تبلیغ و تقلید چنان است که تجربه که یکی از شفاف ترین لوازم محک است نادیده گرفته می شود. آنچه از آسیب شناسی بر می آید این است که ظهور اسطوره های ملی و عمدتاً دینی دسترسی به محک تجربه را ناکام گذاشته است. دقیقا نمی شود حدس زد که چرا ذهنیت همیشه بر عقلانیت غالب آمده اما آنچه از منظر روانشناسی تحلیلی منظره ای بر تأمل می نمایاند این است که انسانها از میان هفت توی خود که عبارتند از 1- خود فیزیکی 2- خود جنسیتی 3- خود اجتماعی 4- خود معنوی 5- خود تاریک 6- خود آرمانی 7- خود واقعی ، اکثراً دوست دارند که در خود آرمانی اشان حضور داشته باشند. اسطوره ها به لحاظی تصویر خود آرمانی انسانها در آینه ی این منزل از خودشان هستند. یعنی مردم برای این اسطوره درست می کنند که آرزویشان در رابطه با خود آرمانی اشان را تحقق ببخشند و لذت و خوشی و شادی از ظهور خود آرمانی را با این عمل احساس کنند. آنچه چنین فرایندی را سهل الوصول می کند این است که هفتمین منزل از خود آدمها که خود واقعی آنهاست تنها با خودشناسی به ظهور می رسد که متاسفانه هیچگاه کوشش های فرهنگی و مدنی تا به حال در جامعه های تلقین و تقلید زده در این جهت نبوده است. همیشه یکی درونم هست که از من می پرسد تا طلوع چنین فجری چقدر راه است. بقول سپهری عزیز: و شبی از شب ها / مردی از من پرسید / تا طلوع انگور چند ساعت راه است؟!
می خواهم کلیدی را رو نمایی کنم که به ساختمان تقدس تعلق دارد. در جاده ی تقدس چنان باید رهسپار شد که ناگهانی و بی برنامه ریزی قبلی باشد. همان که شاه نعمت الله ولی هم آن را نمایانده است:
ره چنان رو که رهروان رفتند
راه رفتند و ناگهان رفتند
تامل زیادی نمی طلبد که بفهمیم ناگهان روندگان و آنهایی که پشت به عرف و سنت ، راهی ِ جاده ی سرنوشت می شوند چه کسانی هستند. مگر به غیر از عاشق و به غیر از معشوق ، کسی دیگر هم مناسبتی با این روند دارد؟ برای همین است که عاشق مقدس است . معشوق مقدس است. عشق مقدس ترین پدیده هاست. عاشق و معشوق برای چه مقدسند؟ خود عشق اصلاً چرا مقدس است؟
در سوالهایی از این دست، نوعی پیچیدگی و مخالفت و موافقتِ قیاس ایجاد می شود. مخالفت و موافقت با چه ؟ پاسخ این سوال را انگار فروغی بسطامی با اشاره ای زیبا داده است:
کیفیت نگاه تو از جام خوشتر است
لعل لبت ز باده ی گلفام خوشتر است
یعنی عشق با شراب قابل قیاس است. شراب مستی می آورد و عشق نوعی از مستی ست. در مستی چه فلسفه ای حاکم است که پرده از روی تقدس بر می دارد؟ مگر جز این نیست که مستی همان راستی ست. مستی و راستی ورد زبان اهالی دل و محافل و حلقه ها ی رندان معرفت پیشه است. راستی یعنی بی ریایی. همان که قبلا در باره اش حرف زدیم و گفتیم که یکی از ابزارهای محک برای عیار تقدس است. ممکن است عجیب به نظر برسد که ابزار «بی ریایی» عوض اینکه در اماکن متبرکه و مکانهای دینی و مذهبی کاربرد داشته باشد چرا سر از جایی در آورده که سخن از شراب و مستی ست؟ برای اینکه همیشه خلاف آمد عادتها به سعادت منتهی می شوند:
آنچه خلاف آمد عادت بود
قافله سالار سعادت بود «نظامی»
یا:
از خلاف آمد عادت بطلب کام که من
کسب جمعیت از آن زلف پریشان کردم «حافظ»
این خطای فاهمه که بیشتر مردم ، تقدس را همواره در ایدئولوژی و زیرمجموعه های عقیدتی آن بالاخص از نوع دینی اش جستجو می کنند کیمیاگری تقدس را با شکست مواجه کرده است. ایدئولوژی در اکثر مواقع نوعی اندیشه ی انحرافیِ کاذب و غیرواقعی است. جایی که ایدئولوژی یک نظام فکری کم و بیش آگاهانه است تنها در حد ایدئولوژی نظری نمود دارد و جایی که ایدئولوژی رسانه ی کمابیش ناآگاهانه ی رفتارهای مرسوم عرف و سنت است آن چیزی ست که در عمل خود را نشان می دهد. یعنی ایدئولوژی عملی. بنابراین روی چنین طنابی راه رفتن ، عین این است که حقیقت را به کشتن بدهیم. اصولا «بی ریایی» که ابزار محک برای تقدس است وقتی با مکانهای مذهبی تعامل پیدا می کند حالت کفه ی ترازوی این سنجش ، محکوم کننده و خط بطلان زننده بر بی ریایی چنین اماکنی است. چرا که آدمهایی که راهی چنین مکانهایی اند کوله بارشان ناخواسته یا خواسته با ریاکاری تداخل پیدا می کند. حتی کسانی که لباسهایی خاص می پوشند که می شود تحت لباس مذهبی از آن نام برد به چنین سوء ظنی دچارند. در واقع این سوال در ذهن ایجاد می شود که واقعا یک انسان درستکار و رستگار و به اصطلاح مقدس چه لزومی دارد به مسجد یا کلیسا یا کنشت برود؟! چه ضرورتی وجود دارد که لباسی خاص بپوشد؟! آیا او می خواهد با این عمل بگوید من مقدسم؟ که اگر چنین است جز ریاکاری نیست! و اگر می خواهد در این مکانها به عبادت بپردازد تا تقدس کسب کند که همه جا محل عبادت می تواند باشد و چه بهتر که برای یک آدم مقدس ، چنین مکانی مخفی و به دور از چشم دیگران باشد تا ریاکاری در حد صفر تقلیل پیدا بکند. در مقابل ، آنهایی که به میخانه و خرابات می روند محک «بی ریایی» در موردشان شاخصه ای متعالی دارد زیرا چنین افرادی یقینا برای ریا به چنان جاهایی نمی روند بلکه پنجره ی بی ریایی در مورد ایشان چنان بزرگ و بزرگ نماست که چوب حراج به آبرو و نام و ناموسشان زده و در معرض دید هر چشم و فکرِ فرصت جویی برای ننگ بینی و ننگ چسبانی هستند. شاید الان برایمان این مسئله روشن شده باشد که چرا تقریبا تمام عارفان بزرگ به ترک اولی از جنس شریعت محکوم و همواره از خرابات و میخانه و مستی حرف زده اند. با این مثال معلوم می شود دایره ی انتخاب و اختیارِ تقدس ، تنها به خود کلمه ی تقدس محدود است و مابقی ، یک نیستی مطلق است که هر کسی از ظن خود یارش هست. در واقع تقدس ، معشوقه ای برای آدمی ست که با حضورش یک نیستی را رقم می زند!:
عشق آن شعله ست کو چون برفروخت
غیر معشوق هر چه باقی جمله سوخت
تیغ لا در قتل غیر حق براند
می نگر زان پس که غیر لا چه ماند «مولوی»
حالا که سخن از شریعت و عرفان به میان آمد بد نیست در این مقطع از مقاله ی حاضر ، به اجمال مفهومی از عرفان ارائه شود که هم شریعت و هم عرفان در مقام خودشان برای خواننده متجلی شوند. عرفان به معنی شناسایی است و مراد شناسایی حق است. عرفان نام علمی از علوم الهی ست که به موضوع حق و اسماء و صفات او می پردازد یعنی آن راه و روشی که اهل الّله برای شناسایی حق انتخاب کرده اند را عرفان مینامند.
عرفان در مرتبه ای بالاتر از شریعت و ظاهر دین قرار دارد ودر واقع عرفان دربرگیرنده ی شریعت است اما الزاماً شریعت، حاوی عرفان نیست (عامّ و خاص مطلق).
متاسفانه یا ازمنظری شفاف تر خوشبختانه کوشش به سامان نرسیده ی تقدس تراشان و تقدس پرستان ، هنوز که هنوز است تصویر درستی از تقدس را نتوانسته در آینه ی باور ظهور بدهد. تقدس به معنی پاک بودن و پارسا بودن است. سوال اینجاست که پاک بودن از چه چیزی؟! یا پارسا و پرهیزکار بودن از چه؟!
زنده یاد نصرت رحمانی در مجموعه ی «ترمه» ، شعری رسا و زیبا تحت عنوان «زندگی» دارد به این مضمون:
زندگی بازی ست
ما خود صحنه می سازیم
تا بازیگر بازیچه های خویشتن باشیم
وای ! زین درد روان فرسای
من بازیگر بازیچه های دیگران بودم
گرچه می دانستم این افسانه را از پیش
زندگی بازی ست !
زندگی بازی ست !
حتم دارم یک طرف قضیه که مربوط به همان متاسفانه گفتنم در اول پاراگراف فوق بود با این سروده ی زیبا تعبیر شد. منظورم از متاسفانه این بود که اجزای «تقدس» را دیگران برای ما ساخته اند یعنی هم آن چیزی که بایستی بواسطه ی آن پاک بود را ایشان مشخص کرده اند و هم آن چیزی که بواسطه ی پرهیز از آن ، باید پرهیزکار بود را . اما آنچه تعبیرِ استفاده از واژه ی خوشبختانه است باز در همین سروده ی زیباست که : زندگی بازی ست ! که در واقع آنهایی که قصد بازی دادن آدمها را داشته اند و دارند بی خبرند که خودشان نیز به بازی گرفته شده اند !
اگر به رعایت امانت از آنچه که الهیات خوانده می شود عذرم موجه قلمداد شود باید بگویم تقدس جز تصور نیست! و تصور جز خیال و البته تصورها و خیالهای زیبا از ازل تا ابد مقدسند:
نیست وش باشد خیال اندر روان
تو جهانی در خیالی بین روان
آن خیالاتی که دام اولیاست
عکس مهرویان بستان خداست «مولوی»
و ما تسقُطُ مِن وَرَقة الا یَعلمُها
بهرام باعزت
به نام حضرت عشق
خودشناسی مقدم بر جامعه شناسی است
مهمترین گذری که فکر و تداعی اش ذهن هر مسافر معرفتی را می گزد گذر خدا و ایمان به خداست. هرگونه معنا و تاثیر عاطفی و حسی و تعالی پذیری از این مفهوم نهایتا به اخلاق و اخلاقیات بر می گردد. اینکه کانت برای اخلاق استقلالی ذاتی قائل شده حقیقتی بلامنازع است. اخلاق چیزی هست که با آموزه های دینی و تعالیم و مناسک مذهبی تغییر پیدا نمی کند. بنابراین در سخنی فنی تر می توان از اخلاق تحت عنوان فرمان خدا نام برد. بیان جمله ی اخیر به این معناست که خدای معرفی شده در کتابهای مقدس اگر چنانچه با ایده آل کمال اخلاقی همسو نبود می توان آن را قبول نکرد به همین سادگی . و اگر چنانچه با ایده آل کمال اخلاقی مطابقت داشت همان خدای واقعی است.
خصوصیت عمومی و برجسته ی اخلاق ، فردی بودن آن است. یعنی دیوارهای بنای اخلاق اجتماع از تک تک آجرهای اخلاق افراد نظام می گیرند. اینجا ما در حال حرکت از جانب صورت به طرف معنی هستیم. اخلاقی که از آن حرف می زنیم در صورت چیزی شخصی است اما در معنی عین فرمان خداست یعنی مقوله ای تثبیت شده و کاملا استوار و شخصیت دار است. پس منظور از جمع شدن آجرهای اخلاق افراد و به ثمر رسیدن دیوار اخلاقی جامعه ، تاثیر اخلاق فردی بر اخلاق جامعه نیست بلکه در همان مسیر صورت به معنی از ساختار به رفتار رسیدن است.
از این گذر و با توجه به اینکه زیر بنای اخلاق جز از مصالح نظم و نظام نیست و هر آدم اخلاق مداری دوستدار نظم و نظام است می توان در رابطه و در مواجهه با واژه ی «کافر» در حد چشمگیری مسامحت ایجاد کرد. خود واژه ی «خدا» حاصل یک نظام باوری ارزشی است. یعنی خدا را می توان مترادف با نظامی مطلق دانست. منظور من از نظم و نظام ، معنای لغوی این واژه نیست بلکه نظم را تفسیر این سخن از امرسون ( از بنیان گذاران مکتب تعالی گرایی) می گیرم که :حتی ذره ای را در هستی نمی توان به نصف قیمت و بهایش خرید بلکه باید بهایش را تمام و کمال پرداخت کرد. آنچه در طرح عمومی این سخن بیشتر به چشم فهم می زند این است که هر شخص به مقدار هزینه ای که می کند از بازار هستی جنس می خرد:
من و دل گر فدا شدیم چه باک
غرض اندر میان سلامت اوست
من به راحتی می توانستم به جای بیت فوق از بیتی دیگر از همین غزل که مصداقیت ظاهری بیشتری با ظواهر سخن دارد استفاده کنم مثلا این بیت:
تو و طوبی و ما و قامت یار
فکر هر کس به قدر همت اوست
اما به همان تأملی که سخن امرسون را معنی واقعی نظم دانستیم بیت اخیر ظرفیت حمل و کشش مفهوم مورد نظر را ندارد و بیت اول ، معنی «هزینه کردن» را سلیس و صریح تر ادا می کند. از این رو هر شخص ، طبق توافق با خودش و نه با دیگران ، خریداری متشخص در بازار هستی و جهان است. یعنی هر آدمی به مبلغی از انتخاب خودش قادر به خرید از هستی ست. در باره ی کلمه ی انتخاب بهتر است کمی تأمل به خرج دهیم. وجود آدمی دارای دو بُعد شخصیتی ست. یکی حسانی و دیگری اخلاقی. بیشتر آدمها بعد حسانی را از شخصیتشان ترجیح می دهند. آدمهای حسانی رنج را در هیچ شکلی دوست ندارند و دنبال لذت در ساحت زندگی اند. لذتها را برای خودشان و خانواده ی خودشان می خواهند حتی ممکن است این خانواده ، طول و عرضی به اندازه ی همسر و فرزندان باشد و حتی پدر و مادر و برادر و خواهر در این محدوده جایی نداشته باشند. گروه دیگر آدمهای اخلاقی هستند. اخلاق مثل ایمان به رنگ رنج است. این طیف از آدمها خودشان را در قبال همه ی هستی موظف می دانند و منظرشان نه تنها خانواده ای وسیع از اقوام نسبی ست بلکه همه ی انسانها برایشان حکم عضو خانواده را دارند. بدیهی ست که با این نگرش ، رنج ابعادی قابل لمس خواهد داشت و روشن است که اینجا حرف از اخلاق فردی یا همان اخلاق معنوی ست و نه اخلاق اجتماعی. اما اخلاق معنوی چیست؟ اخلاق معنوی چیزی نیست جز آنچه که شیخ اجل به سادگی آن را بیان کرده است:
تو به آفتاب مانی به جمال و حسن و طلعت
که نظر نمی تواند که ببیندت کماهی
گمان نکنیم که مضمون این بیت در ادبیات رسمی عمومیت دارد و از این رو دلیل خاصی برای تراشیدن ایماژهای نو در ساحت تأمل وجود ندارد. نقل است که مردی عاشق زنی شده بود و سالیانی در فراق او ناله و زاری می کرد . در همه ی این سالها همیشه از حسن و ملاحت و زیبایی او می گفت و هر بار هم حرفش تازه و بدون تکرار بود. دوستان گفتند سالهاست هر روز و هر لحظه زیبایی تازه ای را از او گفته ای که اگر هر ذره از وجود او را یک زیبایی تصور بکنیم تازگیهایی که تو حرفش را زده ای بیشتر از تعداد ذره هایی مذکور خواهد بود. او جواب داد که من هم برای همین ناله و زاری می کنم که هر ذره ی وجودم حجمی از زیبایی او را در آغوش کشیده اما باز از زیبایی او در زمین مانده که حسرت در آغوش کشیدنش بر دلم مانده است. این داستان به ما می گوید که آدمی نمی تواند حقیقت هستی را ببیند و دریابد. هر ذره ای در هستی آفتابی است که یارای دیدنش در چشم نیست. چنانچه خود آفتاب هم در هستی جز ذره ای نیست!
آفتابی در یکی ذره نهان
ناگهان آن ذره بگشاید دهان
ذره ذره گردد اجزای زمین
پیش آن خورشید کو جَست از کمین
بنابراین کسی که به نظام هستی و جهان اعتماد و اعتنا دارد و دوست هم دارد که هستی نظام مند باشد هر چند اگر این شخص به خدا چنانچه خواسته و توجه شریعت است اعتقادی از جنس ابراز نداشته باشد باز مومن است. در مقابل ، کسی که به نظام هستی و نظم داشتن جهان قائل نیست و یا دوست هم ندارد که جهان نظمی داشته باشد هرچند موافق با محتوای ابرازی و تبلیغی شریعت ، اقرار به باور به خدا کند او کافر است.
آنچه در برداشت از این بحث می تواند مورد سوء ظن قرار بگیرد این است که هستی و جهان و طبیعت به معنای مطلقش ، خدا به حساب می آید. به لسانی عامیانه جایی که کسی هستی را نظام مند دانسته و باورمند به نظام هستی است مومن به خدا فرض می شود بنابراین ، از قبول تالی به قبول مقدم می رسیم که هستی و خدا یکی هستند. عین این معنی که اگر قبول «آ» برابر است با قبول «ب» ، پس آ همان ب هست.
اگر بپذیریم که یک پریشانی ِ منظم هم نظم است این مسئله به خودی خود
حل می شود. در این صورت توحید هم یک مسئله
ی فقهی یا فلسفی خشک نمی نماید بلکه مفهومی عاطفی خواهد بود. مرحوم فریدون مشیری
سروده ای دارد که در آن در جستجوی اجزای تصویر مادر خویش در آینه های کوچک و
بیکران سقف حرم مشهد امام رضاست . انگار تصویر مادرش در این آینه های کوچک تجزیه
شده و او ذره های موجود در آنها را یکی یکی به هم مثل قطعات پازلی متصل می کند و
نهایتا ذره های تصویر به وحدت رسیده و تصویر توحیدی ِ مادر به عینه می رسد. الان
فرض کنید ما هم ذره های هستی را که در آینه های پریشانی و کثرت پخشند جمع کرده و
به هم بپیوندیم و نهایتا شاهد یک نظم از جنس توحید باشیم. جالب است که ما بایستی اول
ذره ها و قطعه های تصویر خودمان را جمع کنیم و به نظم برسانیم تا بتوانیم
به جمعیت هستی برسیم. حالا این جمعیت پدید آمده که جامه ی توحید
پوشیده چه فرق می کند که نام خدا بر او اطلاق بشود یا هر نام دیگری ؟! و چه فرق می
کند که یک تعصبی از متعصبی نپذیرد که تصویر حاصله همان جمع و اتفاق ذره ها و تصویرهای تکه تکه ی
درون آینه های کوچک و بیکران هستی ست که از بدو ورود آدمی به کره ی خاکی هر کسی بر
وفق روبرویی با یکی از آینه ها و از باب
جهتی که نگریسته خدایی را برای خودش متصور شده است که در واقع جز جزئی و ذره ای از
خدای واقعی نبوده است به قول عین القضات همدانی: از باغ امیر گو خلالی کم گیر ! و مهم این است که اکنون ما تصویری در دست داریم که زیباست و جامعه آرام آرام و یکی یکی و دو تا دو تا به حکم :« ان تقومو لله مَثنی و فرادی » نزد ما خواهند آمد و یک نسخه از آن تصویر زیبا و چشم نواز را از ما درخواست خواهند کرد.
الحمدالله اولاً و آخراً
بهرام باعزت