گلی از باغ دلم چیدم
هدیه ی یار
در هوایی سحری
غرقِ بهار
دیدمش در گذرِ کوی قدیم
پا به دل ، چشم خمار
قامت وحشی او
رنگ طراوت ها بود
رنگ محراب نماز
رنگ ایمان
رنگ آتش در مهر
رنگ طاعت ها بود
پیش آن قامتِ مست
ساغر از دل بایست
تا به خود آیم و گل هدیه کنم
دل من رفت از دست
بهرام باعزت
پاییز ! خوش رسیده ای و خوش نشین کنون
دارم برای تو سخن از عشق و از جنون
آیینه ناتوان به تجلی ِ روی ماست
بینیم خود در آینه ی روی هم کنون
کیفیت جنون منگر جز به حال ما
که سلسله گسسته ی دهریم و ذوفنون
از شورشی که صبح قیامت به پا شود
با قامتش نهاده به پشتیم آزمون
آموخت پیر عشق به ما کیش عشق را
آیین و دین فرو بگذاریم و چند و چون
پاییز ! ما به خاطر مجموع کی رسیم؟
جایی که کرده زلف پریشان او فسون
بهرام باعزت
در قصه ی ما همیشه دل بر باد است
این قصه حدیث هر چه بادا باد است
معشوقه به عقل ماند عاشق بر عشق
از عقل همیشه عشق بر فریاد است
عیسی به صلیب،خلق را رحمت خواست
یعنی که خدا و عاشقی همزاد است
معشوق و خدا به کعبه ی دل یکی اند
تحصیل علوم دل از آن الحاد است
فرق است میان کعبه های دل و گِل
ایمان یکی و دیگری ارتداد است
در عشق ، سزاوارِ سرِ دار شدن
یک سرّ موافق به دل ِ اضداد است
بهرام باعزت
موتر از مویت شدم در حسرت گیسوی تو
سوی چشمم گم شد وپیدا نکردم سوی توآنکسی که گم شود در کوچه های آرزو
پی برد بر حالتِ گمگشتگان کــوی تو
بی قرارم در هوای آن قرارِ اولین
آنچنان که بُرده دل از من هوای بوی توچرخ گردون گر نگردد بر مراد ما چه غم
مهر و من گردیم خود بر دور ماه روی توعاشق گم کرده دل را ناامیـدی نارواست
با وجـــــــــودِ آزموده قامتِ دلجوی تونازنینم ! در قفس بر شوق پروازم مخند
دلخـوشم بر آن دو بال نازک ابروی تومبتلایم کن از این هم بیشترای عشق، چون
درد تو درمان نگردد جز که با داروی توفال نیکو می زند چون حال نیکو را رقم
دائما فالی زنم بر صورت نیکوی تو
بهرام باعزت
شب غریبی ست
من هستم و شمعی که دارد سوسو می زند
انگار او هم
با سودای سرِ شوریده اش
شوردیگری دارد
من به حقیقت محراب می اندیشم
به دو رکعت نماز عشق
و او به پروانه ای که عاشق است
و همه ی وجودش نیازِ عشق
نسیمی ناکجایی
شعله ی او را می لرزاند
و دل مرا هم
گویی زمانه
ما را به همین کار ساخته است
زمزمه ای می شنوم:
«رکعتان فی العشق
و لایَصحُ وضو هُما الاّ بالدَم»
و شمع و پروانه
آخرین رقصشان را برگزار می کنند
و من سر بر شانه ی تاریکی
اشک می ریزم
بهرام باعزت