ادبی

این تمـنای قیامــت در دلم *****که شود محشور جانم با قلم --------------------------------------------------------------- آدرس اینستاگرام: baezzat.bahram

ادبی

این تمـنای قیامــت در دلم *****که شود محشور جانم با قلم --------------------------------------------------------------- آدرس اینستاگرام: baezzat.bahram

باران که می بارد

سر حوض می روم

و از پشت شیشه ی اشکم

تصویرت را در حوض نگاه می کنم

و مثل همیشه

تصویرت از قطرات اشک و باران

به حرکت در می آید

 و من

لبخند زنان

رقصیدنت را به تماشا می نشینم


بهرام باعزت

دختر یک کتابفروش وفق علاقه اش به کــــتابخوانی همه ی کتابهای پدرش چه آنهائی را که  به عنوان کتابدار محفوظ نگه داشته بود و چه آنهائی را که به معرض فروش گذاشته بود مطالعه می کرد. از شانس خوبش  دور و برش پُر بود از کتاب های جورواجور . اینبار کتابی که سراغش رفت همه جایش رد پای خیال را می شد دید. او برای اولین بار پس از سالهای متمادی  به کتابی برخوردکه برایش حال و هوای دیگری داشت.جای پای خیال آنقدر دختره را دنبال خودش راه برد تا عاشق پسری شد که در داستان همان کتاب ایفای نقش می کرد. او آن کتاب را به طور متوالی سیزده بار خواند اما باز از خواندنش سیر نشد و دوباره به اولش بر گشت و از نو شروع کرد. پسری که عاشقش شده بود با اینکه بنظر صورتی پنهان داشت اما به فکرش انداخت دست به مکاشفه بزندتا بتواند حقیقتِ صورتش را ببیند. هر چند اوایل تلاشش بسیار سخت بود اما او بقدری در این باره کنجکاوبود که برای تصویر بخشیدن به خواسته اش  به دالانهای درون خودش راه پیدا کرد. باورش نمی شد جهانی به این زیبائی هم وجود داشته باشد. اوایل فکر می کرد خستگی مفرط باعث شده خواب آلود و رؤیائی شود و همه ی آنچه که می دید را تصور قلمداد می کرد. اما پس از چند بار که در این عالم سیر کرد و راه وارد شـــدن به بکرترین جاده ها برایش هموار شد فهمید هیچ چیزی به اندازه ی جهانی کـــه در آن قدم گذاشته واقعیت عینی نداردواگر وجودی در کل هستی دارای هویتی غیر قابل انکار است همانجاست.  با ملازمـت و مداومت اشتیاقی که داشت در این وادی آنقدر پیش رفت تا روزی غیر منتظرانه در یکی از مسیرها در شهری بزرگ و رؤیائی پسره را دید.از آن به بعد بود که دگرگونی غیر قابل تصوری در حالات درونی و احساسات غریزی اش نسبت به مسائل عاطفی بوقوع پیوست. اکنون مسیراشتیاقش به سمت سفر کشیده شده بودو از اینکه هر روز تجربه های تازه ای در کشف سرزمین های پیش رویش پیدا می کرد حس غیر قابل وصفی داشت. طولی نکشید که از اقامت چند روزه اش در شهری که پسره آنجا زندگی می کرد توجه پسره بهش جلب شد البته برای جلب توجه پسره هر روز چند بار در محلهای رفت و آمدش سبز می شد و سعی می کرد هر طوری شده او را متوجه خودش کند.

با توجه به اینکه وارد شدن به جهان درون و گشت و گذار درآن به این راحتی ها نبود و مخصوصاً به تنهائی در این راهها و جاده ها و شهرها سفر کردن همیشه ترس به همراه داشت تصمیم گرفت هر طوری شده نظرپسره را جلب کند و او را در مسافرتش همراه داشته باشد. بالاخره هم موفق شد. وقتی پسـره حرفهایش را شنیـد با کمال خوشحالی خواسته اش را قبول کرد. آنها با هم به جاهائی قدم گذاشتند که هیچ جای دنیا لنگه اش را نمی شد پیدا کـرد در این جاده های آرام و ناتمام بود که هر دو پی بردند یکدیگررا دوست دارندوهیچ دستی هیچوقت نمی تواندآنها را از هم جداکند.

آنها پس از سفرهای کوتاه که دست و بالشان را ورزیده کرده بود تصمیم  به سفری دور و دراز گرفتند. بی درنگ سفر جدیدشان آغاز شد.  در اولین منزلشان  به دهکده ای رسیدند که مرموز و دورافتاده بود بوی شراب از هر گوشه و کنارش به مشام می رسید. انگار کار اهالی دهکده شراب اندازی بود.

با وجود مه آلودی  وتاریکی غلیظ،کافة ورودی دهکده با فانوس نیمــه جان و دودآغشته ای  که از ستون ایوان چوبی اش آویخته شده بود به چشم می زد.آنها وارد کافه شدند اما کسی آنجا نبود. بوی شراب نگاهشان را به سمت بشکه ی چوبی نسبتاً بزرگی کشاندکه در گوشه ی کافه قرار داشت به یکدیگر نگاه معنی داری انداختند و به سمت بشکه رفتند. پسره گفت بهتر نیست صبر کنیم تا کافه چی بیاید؟دختره جواب داد وقت زیادی نداریم و باید هـرچه زودتر راه بیفتیم پس می توانیم بهایش را روی میز بگذاریم و برویم اگرچه بنظر می آید این شراب صرفاً برای مسافرانی مثل ما اینجاست و هرکسی اینکـار را کرده بی توقع و چشمداشتی انجامش داده است.پسره حرفش را قبول کرد و چند پیمانه ای شراب خوردند و بیرون آمدند. هوا بیشتر از آنچه بنظر می آمد تاریک و مه آلود شده بود طوری که نمی شد بدون روشنائی قدمی از قدمی برداشت جرأت شراب مصممشان کرد فانوس آویخته ازستون ایوان را بردارند و براه بیفتندآنها ترجیح دادند سراغ خانه ی کدخدا را بگیرند اما کسی نبود که چیزی بداند برای همین از هم جدا شدند تا شایددرکوچه پسکوچه های دهکده یکی را پیداکنندوآدرس خانه ی کدخدا را بگیرند اما اینجا آغاز گمشدگی از خود و از هم بود.


بهرام باعزت


در شبی تاریک و مه آلود در دهکده ای مرموز و دورافتـــاده با فانوس نیمه جان و دودآغشته ای سراغ خانه ی کـدخدا را می گیرم

کسی نیست که چیزی بداند

و من در حالیکه گم شده ام خودم را جلوی در خانه ای می بینم

با دلهره و ترس چند ضربه کوچک به در می زنم  

یکی در را برویم باز می کند

در سیاهی شـــــب نمی توانــم چهره اش را ببینم

بی مقدمه می گویم من اینجـا گم شده ام

با صدائی که تا هسته ی هوشم راه می رود جواب می دهد اشتباه می کنی ، تو گم کرده ای داری  و دنبالش تا اینجا راه آمده ای  

ساکت می مانم و به حرفهایش فکر می کنم

او در حــال بستن در می گوید دیگر به فانوس احتیاجی نیست این خانه آخر دهکده است و از اینجا به بعد برای همیشه روشنائی است و روشنائی.   

  


                          بهرام باعزت

ای ناشناس !

که چهره ی دل من

در باورستان نگاه زیبای  تو پیداست

و درجاده ی آغاز بلوغ من

 با من همسفر شدی

تو همزاد من نبودی

اما

در بوم چشمهایت

نقش صورت احساس

نقش «آدم» ی بود

که بی شمار

در میخانه های دلدادگی

هوای تکرارِ مستی ِ دل دادن داشت

و از هستی  گم شدن

و وقتی به آخرین میخانه ی هوشیاری رسیدیم

به رستاخیز تکامل

تو با من رقصیدی

و آن وقت

ما را وارث رستاخیز کردند

من با نوسان جنون آفرین گیسوان شرابی ات

تا بام ملکوت راه رفتم

در یک پهناوری ِ رمز آلود

دلم از تنهایی گرفت

و ملکوتیان

از ترنم بلند بلند اشکهایم

بی پروا پا پیش گذاشتند

و با خدا گفتند

که «آدم» بی«حوا»  

نمی تواند نفس بکشد


بهرام باعزت

گذری به یک خاطره

امروز عصر ، باغ خیالت که در گشود

شوقی دلم ربود

بوی تو تا حوالی ِ آن کلبه ام کشاند

عشقم به سر نشاند

دردم به در نشاند

باور نمی کنی !

آن جنگل ِ خموش

آن خلوتِ چموش

حتی مهِ غلیظِ  همیشه تنیده اش

انبوه برگ و خش خش ِ رام و رمیده اش

آنجا هر آنچه هست

دارد به یاد و بوی تو پیوندِ ناگسست

آن جویبار دره ی باریکِ بی بدیل

همزادِ سلسبیل

عکس تو را به قابِ خیالش سپرده است

در بستری روان

تا پای همنوردی ِ دریای بی افق

عکست به جشن ِ مستی و پیمانه برده است

دلگیرم از تجسم ِ سیمابی ِ سراب

ای کاش هرچه بود

پندار بود و خواب

موزون غمی سراغ من آمد از این نهیب

رفتم سراغ کلبه ی پای درختِ سیب

مثل همیشه تو

عیدانه ی مکرر و اما همیشه نو

پهلوی سینی و سر ِ سنبوسه بی قرار

با بوسه و کنار

با بوی یاسمن

آویختی به من

آغوش سبز ِ فصل ِ سفر باز بود و گرم

با زخمه های نرم

احساس را به گوش ِ ترنم که می سرود

مست از سبوی بی دلی ِ یاس و لاله بود

تو یاس ، لاله من

اما حبابِ خلوتِ ما روی آب بود

موجی رسید و محو شد آن خلوت و خلود

بازوی پرنیانی ِ تو روی شانه ام

لب بر گرفتی از سر ِ این یک بهانه ام :

که  آن طرف ، یکی

نیلوفر سپید  لبِ جوی ، آبَکی

پیچیده بر درختِ سپیدار  پشتِ ما

آویخته به او

خواهد که وا کند

انگارمشتِ ما

وا پس کشیدی و همه غم ماند و درد و سوز

دل ماند و سوز و سازی از این برفِ در تموز

.......

داس ستم که تخم عنان می کند درو

سر بُرد  از جنون ِ خیالم جنان ِ تو

وا ماند مثل ِ لکنتِ اندوه ، اشکِ من

کنج ِ سکوت ، بغض

زد داد  رشکِ من

باور نمی کنم

که ابتدای تا تو رسیدنْ رسید غم

ای عشق گو به من

چیزی ست از چه کم؟

قد قامتِ نماز ِ من است این همیشه راز

این وهْم های ناز !

زیرا همیشه بود

آن جوی ِ لعنتی

نیلوفر سپید و سپیدار پاپتی

اینها بهانه اند

از ساز ِ غمنواز ِ تو بر غم ترانه اند

ورنه به جز تو کیست

بر دردْ  هست و نیست؟

غم را توئی شرف

ای مشرقی ترین شرفی که به غایتی

ای عشق ! ای که غم

از توست آیتی


بهرام باعزت