ادبی

این تمـنای قیامــت در دلم *****که شود محشور جانم با قلم --------------------------------------------------------------- آدرس اینستاگرام: baezzat.bahram

ادبی

این تمـنای قیامــت در دلم *****که شود محشور جانم با قلم --------------------------------------------------------------- آدرس اینستاگرام: baezzat.bahram

نگاهی پاورچین به جبر و اختیار

نگاهی پاورچین به جبر و اختیار

نویسنده : بهرام باعزت


موضوع جبر و اختیار بحثی فراتر از تصادف و اتفاق و یا اندیشیدگی و آینده نگری است. هیچ نوع استدلالی برای حقانیت این دو وجود ندارد چنانچه به نظر می رسد چنین موضوعی از بدو ورود انسان به کره ی خاکی برای او مورد سوال و کنجکاوی بوده است. شاید قدری واقع گویی باشد اگر بگویم آنهایی که در هر زمینه ای که بشود با ترازوی مقبولیت سنجید آدم های موفقی هستند همواره به همت و تلاش و به تبعیت از آن به اختیار معتقدند. در مقابل ، چه  آنهایی که با همه ی کوشش و تلاشی که انجام داده اند و چه آنانی که ذاتاً اهل تلاش نبوده اند و آخرالامر توفیقی و موفقیتی نداشته اند به جبر باورمند هستند. به لحاظ غرور و خود برتربینی هم که شده آن دسته از آدمهایی که موفق هستند حتی اگر در ضمیر وجودی خودشان می دانند که دست قضا چنان توفیقی را نسبت به آنها رقم زده هیچگاه دوست ندارند این راز را برملا کنند و همواره مشتاقند همتی که نداشته اند را به رخ کشیده و مورد ستایش دیگران واقع گردند. مثلاً آوازخوانی معروف و مشهور که صدایش ذاتی و ارثی است و حتی ادا و اطوار و حرکاتی که در حین اجراهایش دارد و مورد پذیرش و توجه بینندگان نیز هست در ذاتش وجود دارد هیچ وقت معترف به ذاتی بودن و  هدیه ای از طرف هستی بودن هنرش نیست بلکه سعی می کند همت جانفرسایی را پشت زمینه ی این توفیق قرار بدهد تا به این وسیله تحسینی ستایش رنگ را نسبت به همتش از طرف دیگران کسب کند. چنین تقابلی در باورمندان به جبر هم وجود دارد. اما اجزایی که عنصر غرور و خودبینی و گرایش به مورد توجه قرار گرفتن را تشکیل می دهند در گروه اول پُر رنگترند. این در حالی است که خود صفات «با همت» و «بی همتی» بخشش و دریغی از طرف جبر است.! چنان که ورزیدگی و قدرت جسمی و ناورزیدگی و ضعف جسمی و نیز جرأت و شهامت و بی جرأتی و بی شهامتی و ........ هیچیک  از این امر مستثنی نیستند. با این همه  تنها در حد یک تذکر ، این جمله را تثبیت می کنم که میان صراحت عدل و  صرافت جبر هیچ تعارضی در کار نیست و امیدوارم با اینکه خودم را وکیل الاهیات نمی دانم  در آینده مجالی دست دهد که به تشریح این موضوع بپردازم. 

نخستین چیزی که از لحاظ قابل ملاحظه بودن در این بحث می شود مطرح کرد این است که هر برخوردی با موضوع جبر و اختیار یقیناً جنبه ی استنباطی دارد و این امر می رساند که هر بیانی در باره ی جبر و اختیار زمینه اش روایی  و متعاقباً تعلیمی نیست بلکه امری ادراکی است. اساساً امور ادراکی حالتی یُدرک و لایوصف دارند یعنی  امری که قابل درک و لمس باشد اما نتوان آن را به دیگری اثبات و توصیف کرد.  از این رو در این مقاله سوای مقالات و مکتوبات دیگرکه  بیشتر هدفشان القای مثبت اندیشی است  تا از این طریق نیک آموزی کرده باشند ممکن است بد آموزی صورت بگیرد به همین دلیل امیدوارم مجالی که اینجا برای واقع بینی ایجاد شده عذر خواهِ بدآموزی احتمالی باشد.

مولانا که می توان مرد یقینش نامید  به زبانی که انگار برای او نیز این موضوع بغرنج و لاینحل و شبهه انگیز است  تنها به گریزگاهی از این مخمصه اشاره می کند و می گوید:

در    میان   جبری   و   اهل   قدر

همچنان  جنگست تا حشر ای  پدر

چون که مقضی بُد رواج این روش

از   دلایل   می دهدشان    پرورش

تا اینجا او از ازلی و ابدی بودن این سوال حرف می زند و هیچ اظهار نظری در رابطه با جبر یا اختیار بودن مجموعه ی زندگی نمی کند (و این امر می رساند که به نحوی خودش نیز به جبر معترف است) اما در بیت بعدی به گریزگاه از این بن بست اشاره می کند که:

آنچه بُرّد بحث را عشقست و بس

کاو   ز گفتگو شود   فریاد  رس

نمی خواهم سخنم در این خصوص به تفصیل بگراید. قلم من عادت دارد هر موضوعی حتی کوچک و اندک حجم را به مقاله تبدیل کند. اما استدعای دفع تفصیل گرایی نیز به استجابت نخواهد نشست چرا که خود حضرت مولانا نهایتا در این ابیات برای خلاصی از موضوع جبر و اختیار راهکاری ارائه می دهد که عاشق شدن است. طرز بیان او طوری ست که احتمالا به مداومت در اندیشیدن و راه بجایی نبردن و حتی اگر کمی بی پروایی کنم و بگویم معترف گشتن به جبر ، گواهی می دهد و در ادمه برای اینکه از تلخی چنین جامی خودش و دیگر انسان ها  نیوشا نباشند پیشنهاد عشقورزی را می دهد. اما ابهت در عجیب بودن چنین پیشنهادی  این است که خود عشق ، قلمروِ  جبری بند گسسته از جبر  است!!!

اصولا و اساسا در همه ی دردهای فلسفی  خارج از اختیار ، دارویی که می توان برای تسکین بکار برد خود همان درد است.! مولانا هم یقینا استعمال داروی عشق را برای درد جبر از همین باور بدست آورده است. مولوی شاید تنها کسی در میان قدمای اهالی عرفان و فلسفه باشد که از بیان طبیعی جبری بودن امورات طفره رفته و خواسته برای شیرین کردن محتوای جام این موضوع به ایماژ و صور بیانی التجا بکند. تصور می کنم خالی از لطف نباشد اگر اقراری مشابه را از سهراب سپهری بشنویم که موضوع جبر را با  رنگی به نام  عشق شیرین جلوه داده است. سپهری در «صدای پای آب» اول مثل مولانا به جبری نامحسوس معترف شده و سپس آستان بی ترجمه ی گریزگاهی  محسوس را ترجمه گری کرده است:

چرخ یک گاری در حسرت واماندن اسب

اسب   در   حسرت   خوابیدن    گاریچی

مرد    گاریچی      در    حسرت    مرگ

و در ادمه ی این حسرتها که همه بسط و شرح جبرند مرآت و نمودار را  فراتر می برد تا از نزدیک  جبر را آئینگی بکند:

من کتابی دیدم واژه هایش همه از جنس بلور

موزه ای دیدم دور از سبزه

مسجدی دور از آب

سر بالین فقیهی نومید، کوزه ای دیدم لبریز سوال

یعنی هیچ کتابی حقیقت را گویا نیست و نمی تواند به انسان آن اختیاری را اعطا کند که از دست جبر رها بشود . بلور و منجمد بودن کتاب به همین معناست . همچنین موزه و مسجد آن رسالتی را در اختیار ندارند که انسان را مختار به هدایت نمایند. و در آخر  خود فقیه را که نماینده ی انسان تلاش کننده  و همت گمارنده برای تمییز دادن جبر از اختیار است نومید در راه یابی به جواب می داند. اینجاست که سپهری هم مثل مولانا  دست به دامن عشق می شود  و داروی عشقی از ماده ی جبر  را در درمان درد جبر مورد استفاده قرار می دهد و می گوید هر چند هستی و زندگی  ماهیتی به مقبوضی و مبسوطی جبر دارد و مرگ نیز سر لوحه و عنوان چنین جبری ست  اما عشق ، توصیفی از شور و شادی یک پرش از این امر می تواند قلمداد شود:

زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ

پرشی دارد اندازه ی عشق

البته مولانا با ظرافت و لطافت های  به سزایی در جاهای دیگر نیز به این مهم پرداخته است و داد و دهش را در هستی امری جدا از قابلیت داشتن و در واقع  جدا از تلاش و کوشش(اختیار)  انسانها تعبیر کرده است:

چاره ی آن دل عطای مبدلی ست

دادِ حق را قابلیت شرط نیست

بلکه شرط قابلیت دادِ اوست

داد مغز و قابلیت هست پوست

حیرت زایی این ابیات در رد کردن امر قابلیت است که می تواند در سایه ی تلاش و همت(اختیار) بدست بیاید. مولانا متذکر است که پس از اعطایی که از جانب خدا انجام می گیرد تازه انسان مورد توجه و اعطا  قرار گرفته ، صاحب قابلیت می شود. یعنی پس از بضاعتمند شدن شخص است که دیگران فکر می کنند چون او بضاعتمند است پس قابلیت آن را داشته است در صورتیکه چنین نیست و خدا هنگام اعطا قابلیت را در نظر نداشته و این ماییم که در سایه ی چنان اعطایی متصور قابلیت شخص مورد نظر می شویم. البته به این مفهوم و به این حقیقت در سوره ی نور آیه ی 25 نیز اشاره ی دقیقی شده است که : یهدی الله لنوره من یشاء = خدا هر کسی را بخواهد هدایت می کند. یعنی در نظر داشتن هیچ قابلیتی در کار نیست. از این منظر عارفان به مضایقه ی حضرت محبوب در ظهور و شهود نظر دارند و حافظ بهترین اظهار را در این خصوص دارد که:

چرا چون لاله  خونین دل  نباشم

که با ما نرگس او سر گران کرد

اما محرومیت از حضور توجه حضرت دوست  با حضور عشق شیرین می شود و همانی بوقوع می پیوندد که قبلا از مولانا و سپهری شنیدیم و حافظ شیرین سخن نیز شیرینی عشق را چاشنی این تلخی کرده و کام خودش را از این طریق شیرین می کند:

سحر تنهاییم در قصد جان بود

خیالش لطفهای بی کران  کرد

منظور از خیال، ادراک موقعیت مشاهده است که جز با عشق قابل حصول نیست.

بنابراین  حافظ بارها مستقیم به جبر معترف شده است :

به سعی خود نتوان برد ره به گوهر مقصود

خیال   باشد   کاین   کار    بی  حواله بر آید

و با این بیان ، گشایش یا راهیابی به آرزو و مقصود را بدون صدور حواله و برات از عالم بالا ناممکن می داند. یا در جایی دیگر صراحتا اعلام می کند که:

رضا به  داده بده وز جبین گره بگشا

که بر من و تو در اختیار نگشادست

از این دست بیان ها که مخاطب را مستقیما به موضوع حاکمیت جبر  توجه داده  بسیار است اما

نمونه هایی دیگر هم هستند که غیر مستقیم باز از رنگ و لعاب جبر در طراحی ظرف هستی و زندگی  حرف می زنند :

ساقیا   جام می ام ده که   نگارنده ی غیب

نیست معلوم که در پرده ی اسرار چه کرد

آنکه   پر نقش زد   این   دایره ی  مینایی

کس  ندانست که در گردش پرگار چه کرد

یا:

گره   ز دل بگشا   وز سپهر یاد مکن

که فکر هیچ مهندس چنین گره نگشاد

یا:

حدیث   از مطرب  و  می گو و راز دهد کمتر جو

که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را

قبلا در مقاله ای  گفته ام که عشق انگار تنها پدیده ای ست که از حیطه ی جبر بیرون است. چنانچه در سطور آغازین این مقاله نیز آمد که که خود عشق ، قلمروِ  جبری بند گسسته از جبر  است!!!

برای نمایاندن حقیقتی به این وسعت حافظ بارها  در مجال و مهلتی که یافته  به  جوانب چنین  موردی پرداخته است.

عاشق شو ارنه روزی کار جهان سر آید

ناخوانده نقش مقصود  از  کارگاه هستی

یعنی عاشق شدن را عطف به اختیار داده است. از اینگونه نگرش و تعبیر در دیوان این مرد بزرگ بسیار است :

طبیب عشق مسیحا دم است و مشفق لیک

چو   درد    در   تو نبیند  که  را دوا بکند؟

با این اشارت گویی دعوت می کند که انسانها درد عشق را به اختیار صاحب بشوند. در غزل 179(و در نسخه ای متفاوت غزل 153) نیز از رنگ صلاح و اختیار دست می شوید چرا که اختیار واقعی را در دست عشق می بیند:

من از رنگ صلاح آن دم به خون دل بشستم دست

که چشم باده پیمایش صلا بر هوشیاران زد

در کتاب تا قاف اندیشه (شرح عرفانی و فلسفی غزلهای حافظ)  جلد دوم به تالیف استاد عسگر شاهی

منظور از «هوشیاران» کسانی دانسته شده که عقل معنا بین و یار شناس دارند و این عقل همان عشق معرفی شده است.  والبته از این دست حقیقت نمایی ها در سروده های حافظ فراوانند چنانچه در رباعی های خیام نیز این پرده دری از جبر به وفور دیده می شود:

 بر   من   قلم    قضا   چو بی من رانند

پس نیک  و بدش ز من چرا    می دانند

دی بی من و امروز چو دی بی من و تو

فردا   به   چه   حجتم   به داور  خوانند

یا:

من می خورم و هر که چون من اهل بود

می   خوردن   من   به نزد او سهل   بود

می خوردن   من  حق ز ازل  می دانست

گر   می   نخورم   علم   خدا  جهل   بود

و البته نمونه های تعلیل و توجیه پذیر زیادی که هست و آوردنش باعث اطاله ی کلام خواهد بود.

خوشبینانه ترین حالت و نگرشی که  در رابطه با جبر و اختیار خواسته جبر مطلق را به هستی و اختیار را به طور نسبی به انسان قائل بشود  نگرش و نگاه اگزستانسیالیسمی است. طبق باوراگزیستانسیالیست‌ها زندگی بی‌معناست مگر اینکه خود انسان  آن را معنادار بکند. یعنی انسان به صورت جبری خودش را یکدفعه در احاطه ی زندگی می یابد  و این امری بی معنی است اما همین انسان با اختیاری نسبی می تواند  تصمیم بگیرد که به آن معنا و ماهیتی بدهد. برای همین سارتر (ژان پل سارتر 1905-1980 فیلسوف فرانسوی) معتقد است که انسان محکوم به آزادی است . یعنی او در خوشبینانه ترین نگرش به جبر معتقد است و اذعان می کند که ما انتخابی به غیر از انتخاب کردن نداریم. می بینیم که همین اختیار نسبی که می شود از آن تحت عنوان «انتخاب» نام برد تحت لوای جبر است.

مولانا نیز در خوشبینانه ترین نگرش در آغاز  مثنوی معنوی که می توان عشق نامه نامگذاری اش کرد در قسمت نی نامه به این موضوع اشاره ای حسرت آلود دارد:

از   نیستان   تا     مرا     ببریده‌اند

در   نفیرم    مرد    و   زن نالیده‌اند

سینه   خواهم شرحه شرحه از فراق

تا   بگویم    شرح     درد    اشتیاق

هر کسی کو دورماند ازاصل خویش

باز  جوید   روزگار   وصل خویش

من   به   هر  جمعیتی   نالان  شدم

جفت  بد حالان  و خوش‌حالان شدم

سرّ   من از ناله ی  من  دور نیست

لیک چشم و گوش را آن نور نیست

آتشست   این بانگ نای و نیست باد

هر که این   آتش ندارد   نیست  باد

دکتر سیروس شمیسا در مقاله ی «یک روایت از دو شکست» زمینه ی جبر گرایی و جبر باوری  در دو بزرگ مرد ادبیات فارسی یعنی فردوسی و سعدی را در سناریویی تراژدی مآب به نمایش در آورده است. فردوسی که در اوایل شاهنامه به مناسبت شور و شوق جوانی و فوران و جولان طبع و احساسش  از یک طرف و پیروزی های مداوم و پیوسته ی رستم و همراهیانش از طرف دیگر دارد مدام از اختیار حرف می زند لاجرم وقتی نامه و سوادنامه ی جوانی و مویش  طی شده و از طرفی با شکستهای پی در پی  رستم فرخزاد سردار یزدگرد سوم در جنگ با اعراب ، باوری دیگرگون را صاحب شده است اقرار به جبر می کند. اگر پیری را نشانه ی تجربه مداری و کامل شدن بدانیم باید باور کنیم که این قسمت از اعتراف او واقع بینانه ترین اظهار است. در این برهه همه ی توجهی که فردوسی در باره ی پیشامدها دارد متکی به چگونگی گردش چرخ و  القای بخت یا شوربختی از جانب اخترها و ستارگان است یعنی اتکا به جبر مطلق :

بدانست رستم شمار سپهر

ستاره شمر بود و با داد و مهر

همی گفت کاین رزم را روی نیست

ره آب شاهان بدین جوی نیست

بیاورد صلّاب و اختر گرفت

ز روز بلا دست بر سر گرفت

و پس از دستی به تفأل زدن و استخراج کم و کیف سرنوشت از عمق خاک جبر به برادرش چنین می نویسد:

کز این پس شکست آید از تازیان

ستاره  نگردد مگر  بر زیان

چنین به نظر می رسد که در رابطه با سعدی هم این تحول رخ داده است. سعدی که در ایام جوانی و در عنفوان شوریدگی  و سفرهای پی در پی ایمانی بی آغاز و بی پایان به اختیار دارد وقتی که از زبان عمر حرف سر رفتگی را می شنود و در مقطعی از زمان قرار می گیرد که مغولان به ایران حمله می کنند و جز شکست نصیب ایرانیان نمی شود در ییلاق ذهنش جبر ، خوش نشین ترین  واقعیت بدون خدشه  است:

سعادت به بخشایش داور است

نه در چنگ و بازوی زور آور است

چو دولت نبخشد سپهر بلند

نیاید به مردانگی در کمند

از این بوالعجب تر حدیثی شنو

که بی بخت کوشش نارزد دو جو

و اجتماع باور او در باره ی  جبر بجایی می رسد که  حتی اقرار می کند انسان موقعی که در شکم مادرش هست و از هیچ چیزی و هیچ جایی خبر ندارد قلم جبر برایش  سرنوشت می نگارد:

به  بدبختی   و نیک بختی   قلم

برفته ست و ما همچنان در شکم

دکتر شمیسا در کلیت نتیجه گیری به این موضوع اشاره می کند که در وقایعی چون شکست ایران از تازیان یا مغولان که کشوری بزرگ به دست فوجی کوچک و ناقابل مغلوب شده هیچ توجیه عقلانی وعقلایی وجود نداشته و لذا ماده ی توجیه تنها در ظرف قضا و قدر گنجیده است.

دراین فرصت کوتاه به یک نکته هم اشاره بکنم که یافت ها و پیشرفت های علمی در زمینه ی ژنتیک اعتقاد به نوعی جبر زیستی نسبت به انسان را گواهی می دهد. این نوع جبر را جبر مجهول نیز می گویند چرا که هیچ انسانی در تعیین پدر و مادر و محل تولد و چون و چند شکل و قیافه و قد و قامت و خصوصیات اخلاقی اش مختار نیست. از این گذشته قدرت سخنوری و ملیح بودن و در دلها نشستن نیز یک امر ذاتی به نظر می رسد که جز از جبر نشات نمی گیرد. اکنون در علم پزشکی باور بر این است که عمده ی قابل توجهی که می تواند 95 در صد بیماری ها را در بر داشته باشد ژنتیکی بوده و از نسلی به نسل بعد منتقل می شوند. انواع بیماری های قلبی و کلیوی و سرطان های کبدی و مرض  قند و ....  همه در زیر مجموعه ی این یافته قرار دارند و این دقیقا پنجره ی باوری  است رو به جبر.

جبر معلومی هم هست که به اتفاقاتی از جمله سیل و زلزله و اینجور حوادث اطلاق می شود که حداقل علت بوجود آمدنشان که حاکی از زیادی باران و طغیان مثلا رودخانه ها و آبروها یا ازدحام گازهای زیرزمینی و شکستگی گسلهاست  معلوم به نظر می رسد.

در این میان مسئله ای که فرصت کوتاهی به ظهور نوستالژی باور به جبر می دهد مسئله ی دعاست. دعا مرز جدا شدن فلسفه از اعتقاد و دین است. هیچ فلسفه ای که از بطن استدلال جویی زاده شده به دعا معتقد نیست. فلسفه همه ی امورات جهان را چون معلول از علت می داند نوعی تثبیت شدگی مکانیکی را در همه ی اجزای هستی باور دارد بنابراین در هیچ یک از امور هستی فرایندی از جنس خواهش و استجابت نمی تواند معقول باشد. از این رو در فلسفه دعا هیچ جایگاهی ندارد.

اما اینکه اهالی اعتقاد ، دعا می کنند ناخواسته به جبر هم اعتراف می کنند. اهالی اعتقاد و پیروان مکاتب دینی به دعا به عنوان پایگاه و دالانی که  از آنجا می شود به ساحت جبر وارد شد و دستکاری اش کرد می نگرند. یعنی معتقدند که امورات هستی و آفرینش با دستی ماورایی در حال انجام گرفتن است و آنها به هیچ طریقی در این امورات نمی توانند مداخله ای داشته باشند لذا  با توسل به دعا می خواهند دل کسی که پشت جبر است و در کلامی کلی دل جبر را به رحم بیاورندتا جبری موافق خواسته ی آنها رقم زده شود. هر چند وقتی در چنین بینشی پای خدا به میان کشیده می شود کار سخت تر و نامعقولتر هم می شود چون با باز شدن پای خدا در این حکایت،  دعا به این معنی می شود که انسان بخواهد در اراده ی خدا تصرف داشته باشد. یا اینکه فکری که به ذهن خدا نمی آمده است را به او گوشزد کند. و یا در حالتی خوشبینانه تر خدا را وادار به انجام کاری کند که در احاطه ی تصمیمش نبوده است.  

اما همه ی این تصورات در باره ی انکار دعا و نه اتکا و باور به آن ، نکته های صوری و غیر محتوایی هستند. جبر خدا عین جبر مادرانه است. زنجیره ی جبری که طفل را به مادر متصل می کند تماماً از حلقه های  لطف و موهبت ساخته شده  و  همه ی افعال مادر در رابطه با طفل اگر جبر مطلق هم در نظر گرفته شود لطف مطلق هم باید شمرده شود. بنابراین دعا تخطی از لطف مادر به حساب می آید با این حال مادر باز از سر لطف است که خروج طفلش را از لطف خودش می پذیرد و به خواسته ی او حتی مقطعی هم که باشد تمکین می کند اما نهایتا لطف اولی که همان جبر می شود نامگذاری اش کرد باقی است و در هر فرصتی که برای مادر پیش بیاید در شامل کردن لطف بی آلایشش  به او که عزیزش هست همت خواهد گمارد. اکثراً تجربه ای را داشته ایم  که دعایی در حق خودمان کرده ایم که بنظرمان به نفع ما بوده است اما وقتی آن دعا محقق نشده و آنچه لطف و در واقع قضای الهی بوده جاری و ساری شده تازه پی برده ایم که چقدر این پیشامد نسبت به خواسته امان ارجحیت و برتریت دارد و خدا را از اینکه دعایمان را نادیده گرفته و اصلاح و صلاحی  ارزنده و معقول را در حق ما مبذول داشته شاکر شده ایم.

اگر چه این مقاله با همه ی توضیحات و توجیهاتش مفید است  اما یقینا محیط نیست و جا دارد ارباب نظر در توجه و تفحص توقف روا ندارند .  بر روی هم گرایش این مقاله به هیچ یک از مکاتب اعتقادی و دینی نیست و چنانچه آغاز بحث نیز اشاره شد لحنی از زبان استنباط  است. مقدار و مصداق های مقبولیت نیز به همین سبب می تواند نوسانی استنباطی داشته باشد.


والله به کل شئی علیم

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد