باز هم با بالِ ابرویت به افلاکم رسان
قبل از آن که پا به این دنیا گذارم آتشی
از هوای تو مرا افتاد در دنیای جان
چشم مستت راز بی آلایشی را گفت ازل
که شراب آلوده ام از آن حکایت این زمان
من به دل سوگند خوردم که به جز دل که تویی
چیزکی نه بشنوم نه که بگویم چیستان
خواب را ازپیش خود راندم به این خاطر که او
در گلستان خیال تو نروید هرزه سان
تا سحرگاه شکفتن پلک بر هم نانهد
در شبی روییده از غمزارِ حسرت، باغبان
قافله گو باز گردد که دلم جا مانده است
که دلت بر جا نماند همچو من ای ساربان !
دوستت دارم ولی شرمم برای گفتن است
کاش می شد که بر آرم روبه رویت بر زبان
«بهرام باعزت»