ادبی

این تمـنای قیامــت در دلم *****که شود محشور جانم با قلم --------------------------------------------------------------- آدرس اینستاگرام: baezzat.bahram

ادبی

این تمـنای قیامــت در دلم *****که شود محشور جانم با قلم --------------------------------------------------------------- آدرس اینستاگرام: baezzat.bahram

زمستان= بهار عاشقان

پاسخ آینه ها سنگی نیست

برف و غوغای زمستان همه دلتنگی نیست

همه دلدادگی و عشق، زمستان رنگ است

دل هر فصلی نیز

به زمستان تنگ است

فصل دل بیشتر از عامه ی فصل

که بهار است زمستان در اصل

آنچه بخشیده به این فصل ، چنین ناموسی

که به سر، شورِ قلم هست چو اقیانوسی

سرگذشتی ست اساطیری و دقیانوسی:

آن زمستانِ انالحق پیشه

داشت انگار به خاک دل  منصوری عاشق، ریشه

عصر  بی تاب و جنون باری بود

بود بازیگر رویای بهشت موعود

بال بال از پی یک برکه  که نیلوفر و باران به هم عاشق بودند

و از این آتش جانسوز نمی آسودند

او به جا آمده بود

که دهد هدیه به نیلوفر حسرت اندود

نردبانی که رساند او را

تا به باران و صعود

برف چون پنبه ی رنده شده پُر می بارید

کز زمین غیر سفیدی همه رنگی تارید

مرد عاشق که سر قول و قرار آمده بود

کوچه را چندین بار

تا به آخر پیمود

ناز کز فطرت معشوقه  پذیرد تفسیر

سببی هست به بدقولی او و تاخیر

همگی از گذر و کوچه و آن عصر و غروب

از نیازی که محب آورد و ناز که دارد محبوب

بود  پُر از آشوب

مرد عاشق به سیاهی که از آن دور می آمد نگریست

دل او مامن شادی شد و شادی را زیست

چشم بر چهره ی او خواست به دقت بیند

آرزو- رنگ گلی از این حدس

شاید این سان چیند

برف اما هوس سنگدلی در سر داشت

تک تک نقش قلموی نگاه  او را

پرچمی کرد سفید

و به تسلیم افراشت

شدت برف چنان بی سر و بی سامان بود

چشم را چشم نمی دید  مگر طوفان بود

سایه نزدیک می آمد آرام

در فراسوی خیالات تنیده به گمان و ابهام

ناگهان برف گلوله شده بر صورت مرد

خورد و آوردش درد

لحنِ از ناز پُرِ  خنده ی معشوقه ی پُر ناز و ادا

با سر و دست فشان ، رقص کنان برفِ چمان در غوغا

در سکوت کوچه

شورها کرد به پا

این تپش از ضربانی که دم از زندگی و جان بزند

بود بس جان افزا

مرد عاشق به شقاوتگریِ چشم به راهی بودن

لحظه ای را  حتی

با خیال رخ جانان غم دل فرسودن

اندیشید

 و چه زیبا نخ احساس طرب را

به خیالی دیبا

در دل خود ریسید

چشمهایش را بست

و به بوی خوش محرابی معشوقه از این دنیا رَست

انتظاری که در او جان  به رهایی  برسد

تا به رویشکده ی  پاکِ  فدایی   برسد

مسلخ عشق اگر که سرد است

گر نوایی که  از این  زخمه  بر آید درد  است

لحن او خود گویاست

که حریفش مَرد است

و همین مردی را

نه که عاشق

که صفا پیشه چو معشوقه هم آرد بر جا

از همین جلوه ی راز

دست معشوقه به ناز

از سر و صورت او با هوس و خواهشی از جنسِ  نیاز

تکه تکه

دانه دانه

برفها را  برداشت

و سپس بر لب او بوسه ی شیرینی و گرمی را کاشت

داغتر از دل دلداران بود

بوسه ای که به زمین هر چه زعشق

تا کنون کاشته ای بود  درود

از همین خاطره هست و اظهار

که زمستان بی شک

عاشقان راست بهار


«بهرام باعزت»

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد