ادبی

این تمـنای قیامــت در دلم *****که شود محشور جانم با قلم --------------------------------------------------------------- آدرس اینستاگرام: baezzat.bahram

ادبی

این تمـنای قیامــت در دلم *****که شود محشور جانم با قلم --------------------------------------------------------------- آدرس اینستاگرام: baezzat.bahram

با تو دارم حرفها

با تو دارم حرفها

از زمره ی تاراج پاییز

مثل آن حرفی که روزی

در میان کوچه ای خلوت نگاه تو به من زد

جانم از آن حرف پر زد

یاد داری؟

سالها پشت سر هم رفت و شد کهنه ، نگاهت ماند اما

در دل  پُر خواهش من

تازه تر از هر معما

تازه تر از حرفِ موجِ بی قرارِ دائما در گوشِ دریا

در همان روز

در زمستانی برودت بار و پُر سوز

بعدِ عمری که به هر لحظه از او بود

از سراب و شبهه و هذیان تلنبار

دیگر این بار

از خیالم نه که از ایمن ترین ایمانی از چشمم گذشتی

با خودم گفتم که ای بخت !

شد مگر این شب سحر که تو به اینسان بازگشتی

من که مجنون بودم آخر

رهگذارِ تند بادِ لیلیِ دلدادگی را

لاله ی بی باغبانِ دل پُر از خون بودم آخر

پس چگونه

می توانستم دل آور

در سکوتستانِ باور

همچو صبحی که سُراید مِهرِ او خورشید خاور

دیدنت را

از گلوی زخمی یک عمر خواهش سر دهم

باوری  بی آسمان را پر دهم

دست تردید

می کشید افسار ایمانم به هر سو

مثل بادی که کشد هر سو دل از بید

آن نگاه تو ولی

صورتگرِ دنیای من بود

جان به تن بود

برتر از ایمانِ افسارش به دستِ  شک و ظن بود

تازه ! از لبخندِ ریزی که نگاهت را نوردید

یک جهان ایمانِ  بی ظن

یک جهان ایمان به اینکه تو خودت هستی

 به روی باورِ من خیره خندید

تو خودت بودی از آن بالاتر اینکه

جرعه ای لبخند را بر جام جانم

چون شرابی

در خمار افزاترین احساسی از عشق

هدیه کردی

در زبان و حرف ناگنجد هر آنی که به جان کردی

دو پلک عشق را

مستانه با هم مهربان کردی

در آن  لحظه

دو قوی جفتِ وحشی

آسمانِ بهمنی را

با سرود و صیتِ  حسرت زا و با لحنی غم اندود

راویِ عشقی که جای پای رنجورش به جا بود

در حصار سالهای رفته بر باد از غمی در سینه ای پُر آه و پُر دود

پر گشاده

بغضِ ما را  خوش شکست آن لحن ساده

اشک سردی

در دو چشم ما  به ابراز غمی سر رفته از جبر

جبری از جنس جدایی

بی بهانه

بی کرانه

در خَمی از بسترِ  این ناقفس ، این زندگانی

شد روانه

چشم دنیا

بی کسی را

از نجوم اشک ما خواند

یادم آن حرفی که در رفتن دم گوشم زدی ماند:

که « مرا هم آسمان چون تو ز خود راند»

و تو ای حوّای زیبا

چه فریبا !

وعده دادی

وعده ی فردای دوری

که نگنجد در حصاری جز که در حصرِ صبوری

وعده ی ما

در جهانی هست  فارغ از غم و رنجی و دردی

تا که هستی هست بر جا

وای ! ما آنجا برای دیدن هم وعده دادیم

از نخ جبر زمان ما

عاقبت عقده گشادیم


«بهرام باعزت»

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد