جز هستی من تا تو مرا فاصله ای نیست
خواهی اگر این فاصله چینی گله ای نیست
از صبح ازل با تو مرا حرف دلی هست
تا شام ابد هست و بر او فیصله ای نیست
چشمان غزالـت شده همبستر جانم
بر نطفه ای اینسان چو غزل قابله ای نیست
ای راحله ی منزل آخر ! برسانم
آنجا که به جز فقر و فنا مرحله ای نیست
از حکم به چرخیدن اجرام سر ِ مِهر
جُرم است دل وعشق و جز این منزله ای نیست
آئینه و تصویر ز وحدت بسرایند
چون عاشق ومعشوق به هم واصله ای نیست
از منظرِ شیرین و خوشِ مویت و رویت
با تلخی ِ شام و سحرم غائله ای نیست
«بهرام باعزت»