ای عشق!شراب تواگر دُردی وصافی ست
بر جان خمار و دل دردمند شافی ست
درگوشه ی هستی به دل انگیزی ومستی
یک جرعه خیالت به من دلشده کافی ست
بر هر چه سرایی از غزل بوده گذشتم
چشمان غزالت به غزل سرا قوافی ست
در ظلمت عشق وعاشقی صبح خیالت
از مهـر تو گسترده ترین امید وافی ست
اندازه ی نازت سخــــن از سوزِ نیازی
حتی به زبان من دلسوخته لافی ست
حسرت به دلم از آن دو ابروی مآلی
سیمرغ ترین به قصدِ افسانه ی قافی ست
هر رقعه ی جانم به پراکندگی از من
مجموعه شده در طلب تو به صحافی ست
«بهرام باعزت»