چندی ست که چشم باورم به آسمان خیره مانده است
اما هنوز من با خاکها و آبهای این زمین حرفهای بسیاری برای گفتن و شنیدن دارم
من باید با خاکها و آبهای این زمین درد دل کنم
من باید خاکی شدن را از خاک و جاری بودن را از آب یاد بگیرم
من هنوز از دیدار خاک و آب ، جز «سکوت» نگفته ام
من هنوز خامی ِ غروب مهر ازلی ام را در تنور طلوع خورشید عشق نپخته ام
اینکه هستی ِ هشیاری ِ من نیلوفری ست که بر تنه ی مستی ِ عشق پیچیده است
هنوز تمام ِ قصه ی گل شدن ِ دانه نیست
و اینکه نهایت عمر شمع جانم که تنها با ترازوی صبح قابل سنجیدن است
هنوز سنگهای تردید ِ دمیدن و ندمیدن او را انتظار می کشد
وعده ی بامدادِ سفرم را مشکوک کرده است
و اینکه دوشیزه ی نوجوان ِ بودِ من هنوز در عقدِ بودا در آمدن را به بلوغ نرسیده است
به تعجبم واداشته که چرا چندی ست چشم باورم به آسمان خیره مانده است
در کدام شبِ زلفی کمند از گردن این صیدِ سراسیمه و بی تاب سوال خواهد گسست
که چرا بی صبح ِ رُخی از منطق و یقینی
حلقه ی این زمین آنقدر تنگ شده است
که حجم عشقم را تاب نمی آورد
که چندی است چشم باورم به آسمان خیره مانده است
«بهرام باعزت»