آنچه کرده شانه ی زلفش به من آنش کنم
دردمندِ آتـشست این جان من پروانه وارشمع دل ! جانم بسوزان تا که درمانش کنم
مشکل عشق تو که با هوشیاری حل نشدبا نگاهِ مست تو شاید که آسانش کنم
اینکه عمری من فدای چشمهایت رفته امکن نگاهی تا که با جان دادن امکانش کنم
مرغ جانم را رسد روزی که از این ناقفستا حصــارِ سنگی ِ امّید پرّانش کنم؟!
چشمهای با گناهِ عشق کافر گشته راآنقــدَر با اشک شویم تا مسلمانش کنم
این سرِ شوریده را ای فقهِ کافر کُش بدهفتوی ِ داری که در آن چوبه رقصانش کنم
کی به گیسوی چلیپایت صلیبی سر کنیتا که ازجانی به خون سرگشته الوانش کنم
«بهرام باعزت)