مرا گنجی تو که آواره ی ویرانه ام کردی
به کنجی از نگاهت عاشق پیمانه ام کردی
به شمع آشنایی آن زمان جان دادم از حسرت
که از جانم چو پروانه چنان بیگانه ام کردئ
اگر چه عاقلی و عاشقی در هم نمی گنجد
تو اما بی دریغی عاشق فرزانه ام کردی
چه امّیدی برای پر کشیدن از قفس دارم
که با بال دو ابرویت تو بی کاشانه ام کردی
به نازی که سحرگاهی زدی شانه به موهایت
پریشان از نیاز بی شکیبِ شانه ام کردی
منم آن آسمـــانی شـاعرِ در بندی از پرواز
که پابندم به خاک از جنس ِ رازِ دانه ام کردی
به اقلیم جنون از تابش خورشیدِ رازِ خود
چه گویم که چگونه ذره سان افسانه ام کردی
«بهرام باعزت»